خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

خواهر (خواهَر) از ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.


بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.


خواهر جونم، تو شکوه باورِ هر لحظه ی منی، از این که هستی جاودانه گونه ازت ممنونم
خواهرِ عزیزم، تو بهترین خواهر دنیایی، تو ماه زمینی زندگانی ام و بزرگترین هدیه ی خدایی

خواهَر=خواه (مصدر خواستن) + پسوندِ "اَر" (نسبت،وابستگی و...) فارسی اَوِستایی!
آن که خواهان خانه و خانواده است،خاطر خواه و خواستار خانواده،مَدَدکار و یاریگر خانه و خانواده

آخرین مطالب

۱۰ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

۲۹
اسفند ۹۸

 

عشق

اکسیرِ عشق

یه جورایی عشق شبیه آچارفرانسه هست

جای همه چیز رو برات میگیره

وقتی عاشقِ یکی می شی، همه چیِ تو می شه اون آدم

 

دنبالِ خوشی نیستی 

چون خوشیِ تو داشتنِ اون آدمه

و تو اون آدم رو داری

 

دنبالِ لذت نیستی

چون لذتِ تو داشتنِ اون آدمه

و تو اون آدم رو داری

 

دنبال تنوع نیستی

چون هرچه تنوع بخوای توی اون آدم می تونی پیدا کنی

 

دنبال چیزای قشنگ و جذاب و سرگرمی نیستی

چون قشنگی و جذابیت برای تو یعنی اون آدم

فقط دوست داری با او سرگرم باشی و بس

 

دنبال هیجان نیستی

چون فقط اونه که تو رو به وجد میاره

هیجان یعنی داشتنِ اون آدم

و تو اون آدم رو داری

 

عشق زیباست

یادش به خیر 

اون چار صباحی که تجربه ش کردم

واقعاً اونایی که گفتم رو تجربه کردم

وقتی عاشقی دیگه هیچی نمی خوای

 

ولی وقتی فارغ از عشق می شی

یا شکست عشقی می خوری

یا عشقت رو از دست می دی

یا درد فراق رهات نمی کنه

اون وقته که بلند می شی و می ری دنبال زندگیت

دلمشغولی هات

دلخواسته هات

سرگرمی هات

خوش گذرونی

دوست هات

شب نشینی

کار و اعتبار شغلی

زندگی رو درک می کنی

 

ولی وقتی عاشق بودی مدام مواظب بودی زندگیِ اونو درک کنی؛

دلمشغولی هاش

دلخواسته هاش

سرگرمی هاش

خوش گذرونی هاش

دوست هاش

شبها و روزهاش

کار و اعتبار شغلیش

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۲۴
رضا آباد
۲۷
اسفند ۹۸

 

ttrr

 

زن نمی دانست که چه بکند؛ خلق و خوی شوهرش از این رو به آن رو شده بود قبل از این می گفت و می خندید، داخل خانه با بچه ها خوش و بش می کرد اما چه اتفاقی افتاده بود که چند ماهی با کوچکترین مسئله عصبانی می شود و سر دیگران داد و فریاد می کند؟
آن مرد مهربان و بذله گو الآن به آدمی ترسناک و عصبی مزاج تبدیل شده است زن هر چه که به ذهنش می رسید و هر راهی را که می دانست رفت اما دریغ از اینکه چیزی عوض شود. روزی به ذهنش رسید به نزد راهبی که در کوهستان زندگی می کند برود تا معجونی بگیرد و به خورد شوهرش دهد، شاید چاره ای شود ! از اینرو بود که زن راه سخت و دشوار کوهستان را پیش گرفت و بعد از ساعتها عبور از مسیرهای سخت، خود را به کلبه ی راهب رساند، قصه ی خودش را به او گفت و در انتظار نشست که ببیند چه معجونی را برایش می سازد.

راهب نگاهی به زن کرد و گفت: چاره ی کار تو در یک تار مو از سبیل ببر کوهستان است. ببر کوهستان؟ آن حیوان وحشی؟راهب در پاسخ گفت: بله هر وقت تار مویی از سبیل ببر کوهستان را آوردی چیزی برایت می سازم که شوهرت را درمان کند و زن در حالتی از امید و یاس به خانه برگشت.
نیمه شب از خواب برخاست. غذایی را که آماده کرده بود، برداشت و روانه ی کوهستان شد آن شب خود را به نزدیکی غاری رساند که ببر در آن زندگی می کرد از شدت ترس بدنش می لرزید اما مقاومت کرد
آن شب ببر بیرون نیامد. چندین شب دیگر این عمل را تکرار کرد هر شب چند گام به غار نزدیکتر می شد تا آنکه یک شب ببر وحشی کوهستان غرش کنان از غار بیرون آمد اما فقط ایستاد و به اطراف نگاهی کرد باز هم زن شبهای متوالی رفت و رفت. هر شبی که می گذشت آن ببر و زن چند گام به هم نزدیکتر می شدند.

این مسئله چهار ماه طول کشید تا اینکه در یکی از آن شبها، ببر که دیگر خیلی نزدیک شده بود و بوی غذا به مشامش می خورد، آرام آرام نزدیکتر شد و شروع به غذا خوردن کرد. زن خیلی خوشحال شد. چندین ماه دیگر اینگونه گذشت.

طوری شده بود که ببر بر سر راه می ایستاد و منتظر آن زن می ماند زن نیز هر گاه به ببر می رسید در حالی که سر او را نوازش می کرد به ملایمت به او غذا می داد، هیچ سرزنش و ملامتی در کار نبود هیچ عیب جویی
ترس و وحشتی در میان نبود و هر شب آن زن با طی راه سخت و دشوار کوهستان برای ببر غذا می برد و در حالی که سر او را در دامن خود می گذاشت دست نوازش بر مویش می کشید چند ماه دیگر نیز اینگونه گذشت تا آنکه شبی زن به ملایمت تار مویی از سبیل ببر کند و روانه ی خانه اش شد.
صبح که شد، شادمان به کوهستان نزد آن راهب رفت تار موی سبیل ببر را مقابل او گذاشت و در انتظار نشست. فکر می کنید آن راهب چه کرد؟ نگاهی به اطرافش کرد و آن تار مو را به داخل آتشی انداخت که در کنارش شعله ور بود.
زن، هاج و واج نگاهی کرد در حالی که چشمانش داشت از حدقه بیرون می زد ماند که چه بگوید. راهب با خونسردی رو به زن کرد و گفت: مرد تو از آن ببر کوهستان، بدتر نیست، توئی که توانستی با صبر و حوصله
عشق و محبت خودت را نثار حیوان کوهستان کنی و آن ببر را رام خودت سازی، در وجود تو نیرویی است که گواهی می دهد توان مهار خشم شوهرت را نیز داری، پس محبت و عشق را به او ببخش و با حوصله و مدارا خشم و عصبانیت را از او دور ساز!

 

راهب به آن زن گفت؛

با آن ببر چه کردی که توانستی سبیل این حیوان خشن را بِکَنی؟؟!!!!

خُب برو با مَردَت هم همین کُن

و بعد هرچه خواستی سبیلش را بکن و مویش را بکن و پوستش را بکن

هر کار خواستی سرش بیاور، کاری که به کارَت ندارد هیچ، عاشقت هم می شود

 

 

 

یه شب به همسرم همین را گفتم

گفتم؛ عشق که هیچ

عشق را وقتی تقسیم می کردند؛ نصیب خیلی ها نشد

عشق (به این معنی که همه جوره  و  بدون چشمداشت  و  بی وقفه  خودت را برای معشوقت هزینه کنی) را بیخیال شو

همین داستان را نگاه کن

داستان، داستانِ عشق نیست

داستانِ رام کردن است

قصه ی این است که یک مرد را می توان رام کرد

با همه ی زُمختی و با همه ی مرد بودنش 

یه زن می تونه یه مرد رو آنچنان رامِ خودش کنه، طوری که اون مرد یه جوری غلامِ حلقه به گوشِ اون زن بشه که نه تنها هیچ زنی به چشمش نیاد، بلکه زنِ خودش رو تافته ی جدابافته بدونه

زن، به حکمِ زن بودنش باید بتونه یه مرد رو شیفته ی خودش بکنه؛ که اگر موفق به این کار نشد باید به زن بودنش شک کرد

این عشق نیست

این زندگی است

عشق فراتر از زندگی است

عشق یعنی درد، یعنی روزی هزار بار مردن و زنده شدن

عشق یعنی فنا شدن

علامه دهخدا عشق را به بیماری روانی تعبیر می کند

درستش هم همینه

کسی که عاشق خاک وطن یا عاشق خدا میشه و میره روی میدان مین و تیکه تیکه می شه این یه دیوانه ی روانی بیش نیست، این آدم زندگی را انتخاب نکرده، 

عاشق، جاوید شدن را به زندگی کردن ترجیح می دهد

 

 

مثل من که توی قلب تو "جاویدان" شدم ولی به زندگی با تو نرسیدم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۲۱
رضا آباد
۲۳
اسفند ۹۸

 

تنها کسی هستی که می تونم براش حرف بزنم

البته خیالت راحت، دیگه مثل قبلاً برات درد دل نمی کنم و وقتت رو نمی گیرم

خدا می دونه این چند وقت چی بر من گذشته

یه جایگزین ساختم؛ 

تایپ می کنم

با تاریخ و عنوان

تایپ و ذخیره و تمام

تمام

یعنی فراموش می کنم

فقط می نویسم که به آرامش برسم

مثل الان که دارم می نویسم

ولی بعضی چیزها رو نمیشه اینجا نوشت

 

بماند

 

اینو گوش کن؛

امروز دخترم یه بحران شدید داشت که تمام روز باهاش درگیر بودم

و عصر کلا خواب رفتم

بیدار که شدم دیدم پیام دادی

گفتی نمی تونی حرف بزنی 

گفتی وبلاگ رو خوندی

این، حالم رو خوب کرد

گفتی کجا بودی و امشب  قراره کجا باشی

دو ساعت بعد که حال و احوالت رو بهم گفتند، من پیش خودم با غرور گفتم :

"خودم از خواهرم با خبرم"

این حالم رو بهترتر کرد

چقدر خوبه به یادمی

خدا بهت خیر دنیا و آخرت بده الهی

 

راستی،

می دونی آخرین باری که بُتِ تو برای من پرستیدنی تر شد، کِی بود؟

وقتی بهم گفتی "من قرقرو نیستم"

دفعه ی قبلش وقتی بود که برام تعریف کردی در جوابِ یه حرف زشت فقط گفتی "خودت، خودت ..."

می شه یه سوال ازت بپرسم؟

می دونی عیب و اشکالِ تو چیه؟

بزار خودم جواب بدم:

عیب و اشکالت اینه که هیچ عیب و اشکالی نداری و بی اندازه بی نظیر و پرستیدنی هستی

 

میخوام یه چیز رو بدونی

و اون اینه که:

عشقی که از تو در سینه ی منه مالِ خودمه

تو به وجودش نیاوردی

تو کاری نکردی که منو عاشقت کنه

می دونم دوستم داری

ولی من حتی عاشقِ دوست داشتنت هم نیستم

من خودت رو می خوام

فارغ از هرچیزی

حالا اگر نسبت به من حسِّ خاصی داری ببین مالِ خودته یا من اونو به وجود آوردم

اگر یادت موند (که یادت نمی مونه) جوابش رو برام بگو

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۸ ، ۰۰:۰۵
رضا آباد
۲۱
اسفند ۹۸

 

امروز از 6 صبح تا 9 منتظرت شدم نیومدی

بارها روی گوشی خوابم برد و رویای آشفته ی اومدنت یهو مثل اسپند منو از جا پروند

البته نُه و ربع آنلاین شدی ولی همانند دیروز باز هم من توی لیستِ بازدید هات نبودم

شماره ی مخصوصِ تو هم داره اینجا خاک می خوره، فقط شارژ و دِشارژ میشه و بس

 

باشه مریم خانم

این بی مهری هات تقاص داره شک نکن

هیچ وقت منو نفهمیدی

تا امروز فکر می کردم خودت رو می زنی به اون راه

 

 

یه قانونی توی دنیا هست به نام قانون سوم نیوتن

دلم بهش خوشه

خوش باش و خوش بگذرون و زندگی کن خواهرم، که خوشی تو همیشه و تا ابد خواسته ی دلمه

 

 

زِدل، مِهرِ تو ای مَه، رفتنی نیست
غمِ عشقت به هر کس گفتنی نیست
ولیکن شعله ی مهر و محبت
میانِ مردمان بِنهُفتَنی نیست
 

 

به سر شوقِ سرِ کوی تو دارم
به دل، مِهرِ مَهِ روی تو دارم
بُتِ من، کعبه‌ی من، قبله‌ی من،
تو ای هر سو نظر سوی تو دارم
 
 
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۹۸ ، ۱۱:۱۹
رضا آباد
۲۰
اسفند ۹۸

 

شهید چمران رحمة الله علیه یه جا میگه:

 

"خدای من، هر وقت که در حدِّ پرستش عاشقِ کسی شده ام، تو ای پروردگارِ من او را از من گرفته ای تا من فقط تو را بپرستم"

 

نقل به همین مضمون

 

حالا شده حکایتِ من

عاشقت شدم

در حدِ پرستش

چون یار داشتی پس خواهرم شدی

دلم 

دلِ وامانده ام سرکشی می کند و امانم را بریده

افسارش، گاه از دستم خارج می شود

 

و خدا

خدایی که در این نزدیکیست

این را فهمیده و

و قرار است من را به دردی مبتلا کند که چمرانِ عزیز آن را تجربه کرده و از آن سخن رانده است

 

من که تو را نداشتم

هیچ وقت

ولی همین دلخوشی (که صدایت را بشنوم و کلماتت را بخوانم) انگار قرار است از من گرفته شود

تو هم که اصلا و ابدا از حال نزار من خبر نداری

و جز زخم، بر جگرم نمی زنی

بهت گفتم یه عکس از خودت بگیر و برای من بفرست

عکسی که برای من و به خاطر من گرفته باشی

این عکس می توانست تهفه ای باشد از طرف تو که گاه و بی گاه التیام زخم کهنه ام باشد

ولی تو، نه که فراموش کرده باشی

نه

مثل داستان جوراب، حتی تصویرِ چهره ات را هم از من دریغ کردی

فکر نکن نمی فهمم

می دانم که مرا تحریم کردی

حتی نمی پرسی داستان آن سه میلیارد چه بود

خیلی ازت دلگیرم

کادوی روز مرد برای من شد یه بیت شعر در مورد علی و کعبه که صد البته باارزش هست ولی تو می دانستی چه چیزی برادرت را خوشحال می کند، می دانستی و ازش دریغ کردی

شاید ترسیدی به گناه بیفتد اگر چشمانش و همه ی وجودش پُر بشود از لحضه ای که تو در عکس از خودت ثبت کرده ای

 

امروز هم مدام آنلاین شدی

هزار بار روی خطِ ارتباطِ اینترنت دیدمت

حتی پیام دادم

ولی دریغ از یک جواب

 

نمی دانی چقدر حالم نزار است

نمی فهمی الان چه روح و دلِ پریشی دارم

از خدا که پنهان نیست از تو هم پنهان نباشد؛ امروز فهمیدم که شاید تا آخر تعطیلی ها تحریمِ کامل باشم

 

آخرین باری که برایت شعر گفتم چقدر سرد برخورد کردی

انگار حتی شعرهایم هم برایت تکراری شده اند

یاد روزهایی که شعرهایم توی دلت شورِ شادی برپا می کرد و لبخند بر لبت می کاشت به خیر

 

حتی می ترسم گلایه کنم

می ترسم گلایه شکایتی بکنم

آن وقت محکوم شوم به اینکه خودخواهم و تو را برای خودم می خواهم

غُربتِ من را ببین، شِکوَه می کنم تا تو بفهمی چقدر دوری ات برایم سخت است

ولی افسوس که گلایه ی من در نگاه تو رنگِ خودخواهی دارد

 

یادِ روزهایی که همه ی دنیایت من بودم

روزهایی که قلبِ نازنینت پُر بود از من

به خیر

 

می دانم اگر این سطور را بخوانی و به اینجایش برسی پیش خودت می گویی:

الان هم همه ی دنیای منی

الان هم قلب من پُره از تو

می دانی خواهرم

گفتن یک حرف هزینه ای ندارد

انجام و عمل کردن به آن امّا شاید سخت پر هزینه باشد و هرکسی از پسِ آن برنیاید

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۸ ، ۲۲:۳۹
رضا آباد
۱۶
اسفند ۹۸

 

شاید نسلهای بعد گونه ی ما رو نبینند

 

توی گونه ی ما مواردِ خاص و کمیابی مشاهده شده

 

مثلا تصور کن وقتی عشقت تب کنه تو بمیری

وقتی پای عشقت در میون باشه...

... دیگه نه کارت مهمه، نه خودت مهمی...

 

تصور کن همه چی شو زیبا ببینی

عشقت

هر چی از عشقت می بینی برات زیبا باشه

هرچی

چیزایی که بقیه به خاطرش عشقت رو سرزنش می کنند

ولی تو به جای سرزنش، سرسلامتی بهش بدی و کمکش کنی تا زیباترش کنه

 

به نظرت گونه ی ما در حال انقراض نیست؟

 

نع

 

در حال انقراض نیست

به جاش یه اتفاقِ بدِ دیگه قراره بیفته

حدس بزن

گونه ی ما یه جور دیگه داره نابود میشه

تصور کن اونی که هستی دیده نشی

حتی خودت

خودت هم ندونی که چی هستی

گونه ی ما داره فراموش میشه

الان دیگه چیزای دیگه ارزش دارن

ارزش هایی که توی گونه ی ما هست 

داره ارزشش رو از دست میده

دیگه خریدار نداره

اگر کسی هم خریدارش باشه می خواد مُفت بخره

مُفت

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۲۷
رضا آباد
۱۶
اسفند ۹۸

 

حالِت

حالِ دلت

حالِ تو با یه نفر خوبه

وقتی با یه مخاطب خاص محشور باشی...

دَمخور باشی

حالت خوب میشه

چون احساس می کنی وقتی اون هست همه چی رو به راهه

چون وقتی او هست می تونی مشکلات و ناهنجاری ها رو مثلِ یه "راحت الحلقوم" قورت بدی

چون او تنها کسیه که برات مشکل تراشی نمی کنه

ینی

یعنی

یعنی هر چه از دوست رَسَد خوش است

اگر برات درد سر هم درست کنه، برات لذت بخشه

چون دوستش داری

چون همه چیزته

 

خوش به حال و احوال اونی که مخاطبِ خاصش غایب نیست

همیشه حاضره

هم جسمش حاضره

هم قلبش

هم همه ی وجودش

 

کیا خوش به حالشونه؟

نمی دونم چرا وقتی چشمات نمی بینن فکر می کنی همه جا شب شده

 

شب زندگی من چه زود فرا رسید

شب به خیر عشقم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۸ ، ۰۱:۱۳
رضا آباد
۰۵
اسفند ۹۸

 

حرفهات عاقلانه هست، دقت کن:

 

تو خودت اگر یه جا مهمون باشی و صاحبخونه مدام گوشی دستش باشه و چت کنه نمیگی چه بی ادبه؟ یعنی کار من بد بوده؟

 

حرف حساب جواب نداره

راست میگی

ولی دلِ من و قلبِ وامونده ی من حساب کتاب سرش نمیشه

دلم نمیگه تو مال من باش، میگه چرا اینقدر بی مهری می کنی

بهت حق می ده سرگرم بچه و زندگی و اینها هستی

ولی وقتی می فهمه یه روزِ کامل خودت رو درگیرِ مهمون کردی

می شکنه

دله دیگه

راحت می شکنه

 

رفتارت با منطقِ عاقلانه قابل توجیه هست

ولی با منطقِ دلِ من نه

دلِ من نمی فهمه چرا بعدِ دو سال تو یهو با یه پیامک فهمیدی که من هم مثل بقیه تو را برای آرامش خودم می خوام

 

کُفرِ چو منی گزاف و آسان نَبُوَد

محکمتر از ایمانِ من ایمان نَبُوَد

در دهر چو من یکی و ، آن هم کافر

پس در همه دهر یک مسلمان نَبُوَد

 

حتی با منطقِ عقلی هم جور در نمیاد

چطور میشه که دو سال من اینقدر عشق به پای تو بریزم و تو با یه پیامک یهو کَشف کنی که من تو رو برای آرامش خودم می خوام

 

البته بقیه ی حرفهات همه شون رو باید با آبِ طلا نوشت

اینکه گفتی شعرهای منو توی هفت تا سوراخ پنهان می کنی

اینکه گفتی تو زنی و محدودی و خدا می دونه چقدر برات سخته که به یه تماس من جواب بدی و چه خطرهایی رو به جون می خری

اینا رو تو هم نمی گفتی من می دونستم و تو رو درک می کنم

باور کن درک می کنم

 

حالا هر چی بود گذشت

هرچند من نمی گذرم

روزی که تو به من شک کردی که من تو رو برای آرامش خودم می خوام

اون روز یه نقطه ی عطف توی زندگیِ منه

زندگیِ من

از امروز دنیا یه رنگ دیگه س

زمین

یه رنگ دیگه س

قلب و دل و زبان و چشم و گوشِ منم یه رنگ دیگه س

سعی می کنم تو رو دیگه واسه ی خودم نخوام

واسه ی آرامش خودم

 

ولی یه چیز

اگر حقیقت داشته باشه که تو منو فقط واسه ی آرامش خودت می خوای

این حقیقت برای من خیلی آرامش بخش و زیباست

چون باورم اینه که برای همین آفریده شدم و بس

 

 

 

خداوند روز اول آفتاب را آفرید؛
روز دوم دریا را؛
روز سوم صدا را؛
روز چهارم رنگها را؛
روز پنجم حیوانات را؛
روز ششم انسان را؛
و روز هفتم خداوند اندیشید دیگر چه چیزی را نیافریده
پس تو را برای من آفرید...

 

تو را به جای تمام کسانی که نشناخته ام دوست می دارم،

تو را به جای تمام روزگارانی که نمی زیسته ام دوست می دارم،  

برای خاطر عطر نان گرم

و عطر آویشن

و برای خاطر نخستین گل ها

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطر تمام کسانی که دوست نمی دارم،دوست می دارم

 


شعر از پل الووار ،شاعر فرانسوی ترجمه‌ی احمد شاملو

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۷:۵۵
رضا آباد
۰۵
اسفند ۹۸

 

میگن خانوما ناز دارند

نازشونَم می خریم

افتخار هم می کنیم به این کارِمون

چه داد و ستدی پر سود تر از خریدن نازِ تو خواهرِ گُلَم

ارزشِ داشتنِ قلبِ تو جونِ منه نه نازخریدنِ من

 

دیروز که کارم غلط بود و یه اتفاق بود و شرمنده ام که نگرانت کردم و جوابت رو ندادم (هرچند دروغِت نگم، یه کم دلم خنک شد که منتظر بودی چون من خیییییییلی وقت ها منتظرتم و تو حتی متوجه نمی شی چون من چیزی نمی گم)

 

ولی امروز راستش من برای اولین و آخرین بار خواستم کمی توقع کنم برات و بگم بهت که چقدر رنج می برم که تو مالِ بقیه ای و هیچیِ تو به من نمی رسه

چقدر حرصم می گیره که حتی یه مهمون هم می تونه منو محدود کنه

خواستم بهت بفهمونم که چقدر دوستت دارم و حواسم بهت هست

خواستم بفهمی که وقتی نیستی و نمیایی تا تو رو حس کنم همه ی احساسم به هم می ریزه

خواستم توجه کنی به اینکه اونی که پشت خطه نه مهمون می فهمه و نه هیچی فقط تو رو می فهمه و بس

خواستم بگم بهت که اگر به جای تو بودم اینقدر نسبت به داداشم بی مهر نبودم

 

ولی به جاش

به جاش دلت رو شکستم و اشکت رو در آوردم

به جاش یه ایده توی ذهن و قلبت کاشتم که: (داداشم منو برای خودش می خواد که به آرامش برسه)

هرچند اون ایده مثل یه ویروس سریع از بین رفت و رشد نکرد ولی مهم اینه که اون ویروس به وجود اومد پس دوباره هم می تونه به وجود بیاد

 

تو گفتی که تو رو درک نمی کنم

گفتی کارت اشتباه نبوده

گفتی شرایطت خیلی سخته

گفتی با  محدویت هات مبارزه می کنی تا سرِ پا بمونی

 

قبول خواهرم

تو رو درک نمی کنم

چون زن نیستم

ولی یه چیر رو توجه کن

تو هم منو درک نمی کنی

و نمی فهمی نبودنت چی بر سر من میاره

من چی ام الان؟

داداشت؟

هه

من هیچیِ تو نیستم

فقط یه صدا هستم

یه هویت مجازی

اینا منو می سوزونه

شک نکن که تو هم منو درک نمی کنی

پس بدون که اونقدر که تو شرایطت سخته منم سخته

بپذیر که بعدِ دوسال دلم بخواد کمی توقع کنم و قهر کنم

و انتظار داشته باشم خواهرم باجم رو خونه ببره

ولی یهو می بینم نه تنها قرار نیست کسی بگه "تو راست میگی"

بلکه حرفای من و کردارِ من میشه بذرِ یه تفکر در باورِ خواهرِ عزیز تر از جانِ من:

(تو منو برای آرامش خودت می خوای

مثل همه، این قانون دنیاست)

یه پُتک روی سرِ من

 

حالا خودمونیم 

دلت اومد؟

دلت؟

اومد؟

بگی من تو رو برای خودم می خوام؟

نمی دونم باید چی بگم

شاید دلت از یکی دیگه پر بود و سرِ من خالی کردی

ای کاش اینجور بود

ای کاش من مثل همیشه سنگ صبورت باشم و بیایی ناراحتی هات رو سر من خالی کنی

ولی خودم باعث ناراحتیت نشم

 

بماند

ولی 

ولی امروز رو همیشه یادمه

درس عبرتی شد برام که بیشتر هواتو داشته باشم

 

یه جمله

یه جمله و تمام؛

 

من

همه ی 

دنیا رو

فقط و فقط

برای تو می خوام و بس

 

 

بزاز یه جمله دیگه هم بگم

دلم نمیاد نگم:

عشقِ به تو منو بیشتر از قبل عاشقِ خدا کرده

خدایی که تو رو به من داد

خدایی که چقدر قشنگ دو تا قلب رو مثل تار و پود به هم می بافه

 

 

توی دنیا فقط یه نفر بود که از من نرنجیده بود

اونم امروز ناخواسته رنجوندمش

و دستم ازش کوتاهه

هر چند اتفاقی که افتاد دیگه افتاده

باور کن امروز خیلی حالم خرابه

 

 

 

 

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۳
رضا آباد
۰۳
اسفند ۹۸

 

آره

کَمَمِه

اصلاً راضیم نمی کنه

راضی نیستم

توی این یه مورد واقعاً راضی نیستم

 

به قولِ علیرضا عصار؛ 

گفته بودم راضی ام، خُب حرفَمو پس می گیرم

 

هِه

خانوم خانوما می گَن:

"امروز بهت پیام دادم که بِدونی که به یادتم"

خسته نباشی مریم جان

دستت درد نکنه که به یادمی

ای وای اگر تو یاد من نباشی کی به یاد من باشه

اصلا بیا "یادم تو را فراموش" بازی کنیم

 

پیام دادی که من بدونم که تو به یادِ منی؟

یعنی من باید بهم ثابت بشه که تو به یاد منی؟

یا خداااااااا

کجای قصه ای مریم؟

نه واقعاً

کجای داستان گیر کردی؟

وقتی یادِ من می کنی ذوق زده میشی و پیام می دی؟

اون وقت من؟!

من

من که مدام ذهن و قلب و روح و حتی جسمم (چشمم زبونم مغزم ...) درگیرِ توئه

((و نمی تونم بهت پیام بدم و فقط می تونم منتظرِ پیام دادنِ تو باشم))

چه جوری باید ذوق زدگیم رو نشون بدم؟؟!!

 

چقدر جالبه

ما ایرونی ها تصویر فرهنگ و زندگی مون توی سینمامونه

پژمان بازغی (توی سینمایی ناهید) وقتی ساره بیات  بهش گفت: "چند روز که نمی بینمت دلم برات تنگ میشه" با اعتراض گفت "چند روز منو نمی بینی تازه دلت برای من تنگ میشه؟؟ من وقتی تو از اینجا پاتو می زاری بیرون قاطی می کنم"

 

شما خانوما جنسِ تون همینه

بی مهر هستید

سنگین دل اید

باید یه شاعر پیدا بشه معشوقش رو اینجور توصیف کنه:

سنگین دل و سیمین بدن...

 

به قول حافط "رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی" برازنده ی خودِ شماهاست

 

منِ بینوا اینجا، دور از تو 

چشمم گوششم ذهنم زبانم و همه ی وجودم مدام درگیرِ توئه

اون وقت تو یاد من می کنی، تازه ذوق هم می کنی و به رخ من هم می کشی؟

نه واقعاً یه کم فکرش کن

نمی خواد توضیح بدی و توجیح کنی

 

شما خانوم ها در بسترِ تاریخ دچارِ یه اشتباه استراتژیک شدید

وقتی یه مرد دلش رو برای شما می بازه شما به خودتون می گیرید

فکر می کنید عاشق چشم و ابروی شما شده

نه عزیزم

اون دلباختگی مربوط میشه به قلبش نه شما و تیپ و اخلاق و قیافه و شخصیت تون

روح و قلبِ اون مرد از شما در وجودِ خودش یه خدا ساخته و مشغول پرستش اون خداست

اون خدایی که همیشه خدای قلب اونه ولی...

ولی ممکنه همیشه اون خدا، شما نباشید

 

مریم جان

خواهرم

کسی که برات می میره براش تب کن لااقل

کسی که داره با تو زندگی می کنه دستِ کم، کمی براش زندگی کن

 

کَمَمِه

برام کافی نیست فقط به یادم باشی

فکر نکنی دوست دارم درگیریِ ذهنیِ تو باشم ها 

نه

دوست ندارم  مدام درگیر من باشی

ولی دوست دارم 

دوست دارم فقط یه سرگرمی برای اوقات فراغتت نباشم

فقط یه گوش برای شنیدن درد دل هات نباشم

دوست دارم وقتی حرفی می زنم یادت نره

مثلا یه بار گفتمت "اگر سه میلیارد تومن داشتم اگه گفتی چکارش می کردم"

ولی تو هیچ وقت جواب این سوال برات مهم نبود 

دوست دارم به جای اینکه یادم کنی یه جریان سیال توی ذهن و فکر و روحت باشم

همون جوری که تو برای من هستی

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۸
رضا آباد