خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

خواهر (خواهَر) از ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.


بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.


خواهر جونم، تو شکوه باورِ هر لحظه ی منی، از این که هستی جاودانه گونه ازت ممنونم
خواهرِ عزیزم، تو بهترین خواهر دنیایی، تو ماه زمینی زندگانی ام و بزرگترین هدیه ی خدایی

خواهَر=خواه (مصدر خواستن) + پسوندِ "اَر" (نسبت،وابستگی و...) فارسی اَوِستایی!
آن که خواهان خانه و خانواده است،خاطر خواه و خواستار خانواده،مَدَدکار و یاریگر خانه و خانواده

آخرین مطالب

۵ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۳۰
آذر ۹۹

 

شنبه بیست و نهم

هه

شب بیست و نهم

عصر امروزم نیومدی

چقدر احمقم من

هنوز باورم نشده که تو هر وقت کار داشتی میایی 

خودم گفتم بهت هر وقت کار داشتی بیا

خب تو هم قبول کردی

اشکالش چیه؟

هیچی 

من درست حدس زده بودم

تو نه دلت با منه نه هیچ جا دیگه ت

من یه ابزارم

ابزار شدم یعنی

ابزار نبودم

تو همه ی دارایی ت یه قلب بود که اونم دادیش به من

هه

ولی قلب تو اگر تو سینه ی من می زد

از درد سینه ی من خبر داشتی

من از درد سینه ی تو خبر دارم

راست می گم

من قلبم رو دادم به تو

نشونه ش هم اینه که نمی تونم لحظه ای فراموشت کنم

ولی تو نه

چارشنبه تا حالا رفتی که رفتی

دیدی خراب و داغونم، خودت هم ظاهراً ناراحت شدی و حالت گرفته شد

ولی خیلی زود حالت خوب شده

وقتی یکی اینقدر خاطرخواهته که میگه یا تو بیا خونه مون یا من میام پیشت و نمیگذاره یه شب تنها باشی، (یعنی اجازه نداره که بگذاره)

بایدم با وجود اینجور آدمای دور و برت حالت زودی خوب بشه

فکر نکنی من بیکسما، نه منم مثل تو کس و کار دارم

نمی گذارند کلامو بچرخونم

ولی من اینقدر احمقم که فکرت رو از سرم بیرون نمی کنم

کارای من چند برابرِ توئه؟

تو یکی، من چند تا؟

تو درس یکی، من درسِ چند تا؟

تو دغدغه ی درس و دانشگاه، من دغدغهِ ی ؟

اوووووووووووه

خیلی فرقمونه

تو تا خرخره توی گرفتاری و عذاب

من بیکار و ولنگار

واسه همینه که غروب تا الان منتظرت بودم و الان هم که می خواستم بخوابم نتونستم بخوابم گفتم برم سر بزنم شاید 11 به بعد اومده باشه

و الان همه خوابند

غیر از آدمهایی که دلشون کار دستشون داده

می کشمش غصه نخور

دلم رو می گم

درسته هنوز موفق نشدم ولی بالاخره من پیروز می شم نه اون

 

می دونم که خیلی دوریالی ت کجه و نمی گیری چی می گم دوباره تکرار می کنم

گیرِ من این نیست که تو نمیایی به من سر بزنی

سالی یه بار هم سر به من نزن خیالی نیست

عاشق معشوق خودش رو آزاد می زاره اسیرش نمی کنه

مگه اسفند تا خرداد که منو ترک کردی من اعتراضی کردم؟

وقتی دیدم راستی راستی شعرهای من به چشمت نمیاد اتیش گرفتم

حتی حاضر نشدی برام فیلم بازی کنی

تنها حرفی که زدی این بود که

من بی دقتم

قبلاً هم تو می گفتی من خودم یادم نمی موند و من عوض نشدم

و این جور توجیه ها

خانم بی دقت چطوری دقت می کنی کی چی گفت کی چی نگفت

برای کار و حرفای ما هم دقت داشته باش

ما هم نصف بقیه برات ارزش داشته باشیم

مگه میشه اینقدر بی دقت باشی که یادت بره من دفعه ی قبلی چی گفتم و تو چی شنیدی

چرا قبلا اینجور نبودی با من

حالا یهو بی دقت شدی؟

راهش این نیست

راهش مردن دل منه

وقتی مرد هر دوتامون از دستش راحت می شیم

تو که دلت جاش خوبه

خوشحالم

خوشبختیت همیشه آرزوم بوده

 کاش نمی خوندی

من تایپ نمی کنم که بخونی، برای دلم خودم می تایپم

اگر بخوام بهت می گم برو بخون

کاش نمی اومدی

جز اینکه بیشتر اذیت بشی

آخه کاری از دستت بر نمیاد

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۲
رضا آباد
۲۸
آذر ۹۹

 

سلام

15 آذر بعد از 28 روز اومدی

گفتم برو وبلاگم رو بخون

با خودم گفته بودم یه شوک بهش وارد کنم ، قسمتی از حرفها و درد دلهایی که توی نبودنش با خودم زمزمه کردم رو نشونش بدم شاید بفهمه چه مرگمه

خوندی و دلت گرفت که چرا روز تولدت رو بهت تبریک نگفتم

نه تنها روز تولدت رو بهت تبریک نگفته بودم حتی پیام تبریکت برای تولد خودم هم (جواب نداده) بهت برگردوندم

بیستم تماس گرفتی 

دلشکسته بودی

و من دلشکسته و دل از دست داده بودم،

قرار شد بعداً حرف بزنیم

 

بالاخره چند روز بعدش (25 آذر) تماس گرفتی و من بعد از ماه ها باهات درد دل کردم و برات حرف زدم

سکوت رو شکستم و راز دل گفتم باهات

ولی تو مثل همیشه درگیر زندگی جمع و جورت بودی و برای من وقت نداشتی

کلاه خودت رو قاضی کن

اگر به یگی حرفهای مهمی از اعماق وجودت بزنی و او جواب داده نداده خداحافظی کنه و بره و یادش بره چی گفتی بهش ... برات سخت نیست؟؟؟

بیست و ششم دوباره اومدی و من خوشحال شدم 

عه چه جالب فرداش اومدی سراغم

24 ساعت نشد دوباره بهم سرزدی

مثل قدیما

بهت گفته بودم که زود زود بهم سر بزن و تو انگار گوش داده بودی

منم به خودم گفتم که، حالا که آدم حسابم کرده بزار حرف دلم رو بهش بزنم

گفتم که دیشب حرفهام عقیم شدند و تو جواب ندادی و وقتی رفتی من تهی بودم و حالم بد شد جوری که دست و دلم به هیچ کاری نمی رفت و توی این شلوغ پلوغی خیلی برنامه هام به هم ریخت

تو سریع رفتی سراغ مبل

گفتی بی دقتی

گفتی  قبلا هم همین طور بودی و من حساس شدم

من که داغون بودم، گفتم بهت که دیگه هر وقت خودت خواستی بیا

مثل قبلاً که ماهی یه بار ویا چند ماهی یه بار سر می زدی

هر وقت احساس دلتنگی کردی 

هر وقت دلت گرفت و یه سنگ صبور خواستی

وقتی مشاوره خواستی بیا

 

می خواستم رگ غیرتت جوش بیاد

من دو تا داغ دیدم

تو میگی (من هستم) دروغ میگی، اگر بودی غرلسرایی منم پابرجا بود

تو در عوضش گفتی :

 

اخر

 

چی؟

هر وقت دلت تنگ شد؟

هر وقت شرایط داشتی؟

من اگر دوست داشتم جواب ندم؟

 

 

 

پس هر وقت من دلم تنگ شد چی؟

من که نمی تونم تماس بگیرم، دل من کاهگله؟

اگر تو بعد دو ماه شرایطش رو داشتی و تماس گرفتی و من شرایطش رو نداشتم و جواب ندادم چی؟

دوباره باید برم تهِ صف تا نوبتم بشه؟

من دوست نداشته باشم جواب بدم؟

تو نه منو شناختی و نه منو خواهی شناخت، من تو ام تو منی پیشکش

می دونی یعنی چی حرفت 

wsx

این حرفت

یعنی تو جواب ندادی هم جواب ندادی

جاتو سریع یکی دیگه پر می کنه

دلتنگی من با غیر از تو هم برطرف میشه

ای کاش به جاش می گفتی:

 

من هر وقت خودم دلم تنگ بشه یا تو بخوای میام و تو هم حق نداری جواب ندی

 

حس مالکیت اولین احساس عاشقانه است که تو از اولش هم نداشتی

دیشب من که داغون بودم

تو هم ظاهراً داغون شدی

آخرِ سر گفتی:

خیلی ناراحتم کردی، حالم گرفته شد

امروز از صبح منتظرم بیایی و تو نیومدی

به خودم گفتم اگر حالش گرفته شده باشه و ناراحت باشه و جای منو کسی براش پر نکرده باشه و ناراحتیش مونده باشه امروز صبح جمعه که شرایطش رو داره حتما میاد

ولی هنوز نیومدی

 

برای من که نه

خدا کنه برای خودت توجیهی داشته باشی

 

در آخر یه چیز بگم

تو هیچ وقت نفهمیدی شعر ها و غزلسرایی های من چی اند

گفتم برات ولی نفهمیدی 

یا خودت رو زدی به خنگی

دوباره گفتنش برای من مثل رفتن سر خاکِ یه از دست رفته ایه که داغش هنوز روی سینه ت باشه

آرومم می کنه:

قلب و روحم پر شده بود از تو و دستم ازت کوتاه بود

خواستم چیزی برای تو داشته باشم که فقط برای تو باشه

چیزی از من فقط برای تو

خیلی رمانتیک بود

من چی داشتم که می تونستم فقط و فقط برای تو کنارش بگذارم و با هیشکی تقسیمش نکنم به جز تو؟

یافته بودمش

ذوقم

ذوق و اشتیاقِ درونم را در تو کشف کردم و برای تو نگه داشتم 

دوست داشتم با بقیه در میون بگذارم، بقیه ببیند زیبایی های درونم رو

ولی گفتم فقط برای توست، نه برای هیچ کس

مثل نیایش و عبادت که فقط مخصوص خدا انجامش می دی

 

تو نفهمیدی قدر و قیمتش رو

و من از دستش دادم

الان ماه هاست که ذوق من برای هیچ غزل عاشقانه ای نشکفته

و هیچ کس از داغ دلم باخبر نیست

 

زندگی غیر از عشق زیبایی های دیگه هم داره

 

در پایان یه چیزی می خوام بگم ولی دلم نمیاد تایپش کنم

توی دلم گفتم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۹ ، ۱۵:۲۰
رضا آباد
۱۸
آذر ۹۹

 

 

 

اون شب، آخرین باری که همو دیدیم

دمِ ماشین پرسیدی،

"سیمکارتی که با من تماس می گیری..."

گفتم،

"از فردا صبح روی گوشی قدیمی می زارم"

 

 

ای کاش نپرسیده بودی

ای کاش جواب نداده بودم

چند روز بعد که بهانه کردی که ترسیدی پیام بدی که نکنه کسی دیگه بخونه...

باور نکردم حرف هات رو

زخم های دلم گُر گرفتند

گیر دادم بهت که چرا دیگه شعر هام برات هیجان انگیز نیستند

.

.

.

اوایل و حتی توی همه ی اون دوسال، وقتی من حرف می زدم تو ذوق مرگ می شدی که چقدر زیبا حرف می زنم

منو شاعر کردی، من برای دلِ تو شعر گفتم

راستی راستی انگار داشت یه ذوق هنری درون من شکوفا می شد

ولی من برای دل تو می سرودم

احساس می کردم که تو تشنه ی سروده های منی

باورم شده بود که حد اقلش اینه که شعرهام برای تو یه (حال خوب کن) باشه

ولی تو روز ها و ماه ها احوالی از شعر هام نپرسیدی

حتی التماست کردم؛ توی همین وبلاگ توی چت هام حتی تماس که گرفتی

گفتم چرا اینجوری شدی

ولی تو دیگه برات مهم نبود من شعر نمی گم برات

 

حیفِ این همه ذوق و هنر و روحیه ی شاد و پر از هیجان که کور شد

گناهش باشه پای اونی که این استعداد خفته را درون من سبز کرد و بعد نهالش رو لگدمال کرد تا برای همیشه نابود بشه

فقط می خوام بدونم وقتی بی مهری می کردی و احوالِ دلنوشته ها و دلسروده هام رو نمی پرسیدی... حیفت نیومد که داری یه چیزایی رو خراب می کنی؟

من برای دل تو می نوشتم نه برای دل خودم

شاعری که برای دل خودش شعر بگه تا دلش زنده باشه شعر می گه

ولی من نه شاعر بودم و نه برای دل خودم می سرودم

 

من برای دلی سرودم که بعدها فهمیدم این "دل" که من حاضرم دنیا و آخرتم را فدای او کنم

از من فقط در حدِ یه خاله زَنَک که به حرفهای روزمره ی او گوش بدم بیشتر انتظار نداره

 

 

 

 

 

تصور من اینه که وقتی یکی مثل فرشچیان هنری از خودش بروز می ده، مثلا یه تابلو مثل عصر عاشورا نقاشی می کنه و بقیه می بینند

هر از گاهی ازش می پرسند:

استاد اثری، طرحی چیزی خلق نکردید؟

نه اینکه به نقاشی هاش وابسته باشند نه، زیبایی رو دوست دارند

این هنر دوستیِ بقیه به فرشچیان هم نیرو و انگیزه می ده، هرچند دلیلِ خلقِ اثر در قلب و روح فرشچیان یه چیزِ خاصه که فقط خودش می دونه،

عشق به خدا

عشق به هنر

عشق به هر چیز و هر کس می تونه باشه

شایدم برای دل خودش می کشه

ولی اینکه بقیه نسبت به کارش بی تفاوت باشند برای هر کسی می تونه کُشنده باشه

 

والا من که تجربه نداشتم که کسی جز تو شعرهام رو ببینه، فقط تو هنرم را و عشقم را دیدی

و بی تفاوتی تو برای من مثل بی تفاوتی همه ی دنیا بود

کُشنده و نابود کننده

 

 

اون آدمی که تو از من دیده بودی دیگه وجود نداره

یه آدم دیگه توی وجودمه

شاید دیگه برات اون قدری که فکر می کنی سود و منفعت و برکت نداره

شاید نه تنها به دردت نخورم بلکه ممکنه ارتباط با من زندگیت رو بسوزونه

 

 

 

نه تو اونی بودی که من می دیدم

نه من اونی بودم که تو می دیدی

من یه آدمی می دیدم که نصفش توی وجودِ منه

نصف قلبش توی سینه ی منه

و باورم شده بود که نصف قلب من هم توی سینه ی تو می زنه

ولی وقتی روز تولدت برات غزلسرایی کرده بودم گفتی اون جوری که من تو رو دوست دارم تو منو دوست نداری فهمیدم یه چیزایی یه طرفه هست، ذوق مرگ شدن هات برای شعرهای من رو به زوال بود، شاید هم از همون اول یه تعارف بوده و من جدی گرفته بودم

 

اسفند 98 برای اولین بار یه غزل رو توی یه ساعت گفتم

صفر تا صدِ یه غزل را ظرفِ یه ساعت کامل کردم

وقتی برات خوندم تو یه امتحان پس دادی...

یارت

یارت لحظه های دروغینی که من برای خودم ساخته بودم را لو داد

باورم شده بود که تو به من و شعرهای من وابسته ای

ولی حقیقت فاش شد

 

ماه ها بعد البته

 

اسفند باورم نمی شد،

گفتم استرس گرفته تش

سخته خب

به قول خودش شوهر داره بچه داره زندگی داره

بر می گرده و می گه دلم برای شعرهات تنگ شده

اواخر اردی بهشت برگشتی و من صدات رو شنیدم و دوباره شاعر شدم

توی همین وبلاگ داستانش رو تعریف کردم ولی تو هیچ وقت به چشمت نیومد و ازش احوالی نپرسیدی

هیچ وقت نپرسیدی :

راستی داداش اون شعری که گفتی برام بخون

یه بار از بس دلم داشت می ترکید خودم به روی تو آورم که:

خیلی بی انصافی نمی پرسی سه بیتِ بقیه ش چی بوده

گفت:

حالا راستی بگو ببینم چی گفتی

هه

به قول خودش چه دختریه که خوشش نیاد یکی عاشقش باشه و شاعرش باشه

ولی من احساسم خیلی فراتر از این بود

احساس می کردم قلب هامون ممزوج شده

دنیامون

زندگی مون 

نَفَسَمون

مخلوط شده

ولی هیچ چیزی در وجود او نبود

فقط دوست داشت یکی باشه که براش حرف بزنه همین

هیچ وقت احوالِ شعرهام و احوال دلم را نپرسید

یکی دو بار اون اوایل که شدیدا دلتنگش بودم توی حرفهاش مدام می پرسید:

حال دلتون خوبه؟

با هم خوبید؟

هه

دلتون

دلِ من او بود

ولی دل او من نبودم

هیچ چیز او من نبودم

حالا دیگه اینا برام اضهرُ من الشمس شده

این اواخر وقتی بهش کم محلی کردم جا گذاشت رفت

به همین راحتی

وقتی به قول خودش دید زیادی رسمی ام و پشت گوشی مثل داداش ها حرف می زنم با خودش گفت:

خیلِ خب مثل این که با من کاری نداره، بهتره زیاد بهش زنگ نزنم

هر خری باشه می فهمه که از روی ترحم و حس وام داری با من تماس می گرفتی ، خودت نه وابسته بودی و نه نیازی داشتی بزنگی

نیاز با دوست داشتن فرق داره

به قول خودت :
"خودم هم دوست دارم زنگ بزنم و حرف بزنم"

مطمئناً جایگزین من وجود داره برای تو

مثلا این مدتی که زنگ نمی زنی لابد داری در فراق من می سوزی، نه

جای همه ی چیزایی که من فکر می کردم به تو دادم، قبل از من جای خالی نبوده که من بخوام پر کنم

شاید تو شاخ روی سر من ببینی

ولی باور کن من گاو نیستم

من هر روزم تویی

هنوز و تا ابد

روزی نیست که باهات ساعت ها حرف نزنم و دعوات نکنم و بهت دری وری نگم و ازت گلایه نکنم

ولی تو ...

شک ندارم که منتظر بودی خیالت از طرف من راحت بشه و بری دنبال کارت

شاهدش هم رفتاری هست که بروز می دی

زن جماعت حالش اینه که وقتی فهمید یکی دوستش داره اون وقت دست به کار بشه و قلب اون بد بخت رو بکنه توی آسیاب و ازش پوره درست کنه

احمق اونیه از از یه زن یه عظمت و یه اوج بسازه توی ذهنش

عشق حقیقی فقط بین زمین و آسمان برقرار میشه

دو تا زمینی رابطه شون هیچ وقت به عشق واقعی نمی رسه

 

تو تعهدی نسبت به من نداشتی

هیچ تعهدی

پیمانی هم بین ما نبود که بخواهی زیر پا بگذاری

روزی که به مناسبت تولدت زیباترین شعری که توی عمرت شنیدی را برات سرودم تو صریح و واضح گفتی "اون جوری که تو منو دوست داری من دوستت ندارم" که من گفتم کاش اینو نمی گفتی یا کاش دروغ می گفتی

ولی باز هم دلم نشکست

به خودم گفتم "حقش هم همینه که عشق من قوی تر باشه خیلی قوی تر باشه مرد عاشقه و زن معشوق زن ناموسه و مرد ناموس پرست"

تا اینکه دیدم اصلا برات مهم نیست من شاعرت شدم

نه یادته نه ازش حرفی می زنی

بهت گفتم که من برای دل تو شعر می گم نه برای دل خودم

بهت گفتم که زیبایی منو فقط تو می بینی نه هیچ کسِ دیگه

بهت گفتم که شعرهای منو فقط تو می شنوی

التماست کردم

التماست کردم که منو ببینی تا ذوق من خشک نشه

مثال زدم برات:

گفتم اگر زنی که زیبایی هاش رو فقط برای شوهرش می پسنده، اگر شوهرش برای زیبایی های اون ذوق نکنه و فراموشش کنه ، زن یا افسرده میشه یا می ره برای بقیه خودنمایی می کنه

بهت گفتم که شعرهام فقط برای توئه و به کسی نشون نمی دم

اصلا شعرهام پره از نام و وصف تو

حتی همین آخریش (اواخر اردیبهشت)

بهت گفتم که من اون مدلی ام که افسرده میشه

ولی تو وقتی بعد از مدتها دوباره زنگ زدی باز هم احوای از دل من و شعرهام نپرسیدی

آرزوم بود یه بار بگی:

 

داداش یکی از شعرهات رو برام بخون حالم خوب بشه

 

داداش دیگه شعر نگفتی؟

 

از معلمِ بچه ت و غذای همسایه ت می گفتی ولی توی حرفهات خبری از من نبود

فقط هر بار که زنگ می زدی اعتراض می کردی که :

کسی کنارته؟ زیادی رسمی حرف می زنی

با آدم نامردی که یه روز حرفهای من ذوق مرگش می کرد و یه روز هم هیچی را به روی خودش نمی آورد باید هم رسمی بود

قدیما من دهن باز می کردم تو منو بمبارون می کردی:

تو بی نظیری

تو بهترینی

چقدر قشنگ حرف می زنی...

اصلا این حرفهای تو منو شاعر کرد

شاعر شدنم شیرین ترین خاطره ی عمرم بود و خشک شدن ذوق و استعدادم تلخ ترین رویداد عمرم

فکر نکنی نمی تونم دوباره شعر بگم

بی شک هر بار که بیام تمرکز کنم برای سرودن، چهره ی یه آدم میاد جلوی چشمم که...

دو سال باورم این بود که من شعرهام  و زندگیم، نفسِ زندگیش هستیم

ولی او فقط یه برادر می خواست که مدتی یه بار زنگش بزنه و از روزمرگی هاش برای او بگه

دو تاش هم داره ها

همون دو تا آی براش برادری می کنند

خدا نگهشون داره برای هم

می گن دایی و عمو میشن الگوی یه پسرِ

خدا برادرهاش و برادرشوهرهاش رو براش نگه داره 

 

 

 

ما دوتا دنیامون خیلی فرق داشت

تو شدیدا مادی بودی برعکس من که مال دوست نبودم

تو منطقی بودی و من احساسی

ولی من دلم خوش بود که ما مثل قطب مثبت و منفی آهنربا جاذب هم هستیم

نیمه ی گمشده

نیمه ای که باهاش کامل میشی

شاید همه نیمه ی مکمل و کامل کننده نداشته باشند

یکیش شاید منم که نباید دنبال نصفه ی خودم بگردم

 

 

 

توانایی شعر گفتن و هنرِ سرودن یه باور بود یه حس اعتماد به نفس

کشف یه استعداد

شیرین ترین خاطره ی عمرم بود

قبلا توی کدنویسی و برنامه نویسی کامپیوتر این حس را تجربه کرده بودم 

به قول یکی از دوستان دوره ی لیسانس؛ پروزه هایی که می نویسی مثل بچه هات می مونند

بهم می گفت فلانی اپلیکیشن هایی که می نویسم بچه هام اند

راست می گفت

شعرهای من مثل همون برنامه های کامپیوتری بودند

بچه هام بودند

فقط یه فرقی داشت

شعرهام  و سروده هام مال تو بودند

از من جاری می شدند ولی از وجود تو سرچشمه می گرفتند

زیباترین و شیرین ترین خاطره ی عمرم مال تو بود

 

عشق یعنی همین؛

زیباترین چیزت مال او باشه و زیباترین چیز او مال تو باشه

با ارزش ترین دارایی تو مال او باشه و باارزش ترین دارایی او مال تو باشه

تو اومدی و من شاعر شدم

تو رفتی و حسِ سرودنِ من هم با خودت بردی

تو رفتی یعنی این که تو از اول هم نبودی

من فکر می کردم هستی

تصورم این بود که شعرهام مال توعه، مثل نفس کشیدنت مثل تالاپ و تولوپ قلبت که مال خودته

فکر می کردم ارتعاشِ سروده هام ارتعاش زندگیی تو باشه

ولی نبود

این حرفا دیگه سودی نداره

گذشته ها گذشته

خیلی چیزا گذشت اینم روش

 

 

 

نوشتن برای تو عَبَس ترین و بیهوده ترین کار زندگیمه ولی این بیهوده را باز هم تکرار می کنم

یه بار گفتم :

امروز و دیروز مدام با تو حرف می زدم، در تنهایی ام

گفتی:

پس چرا وقتی باهات تماس می گیرم سکوت می کنی و حرف نمی زنی

هیچ نگفتم، جوابی ندادم

نمی دانستم چه بگویم

چه بگویم

بگویم:

این همه حرف زدم و جوابی نگرفتم  چرا باز حرف بزنم؟

تو دوست داری من مبتلایت باشم و تو آب شدنم را به نظاره بنشینی و لذت ببری

دوست داری مبتلایت باشم ولی خودت آزاد و رها باشی

من مبتلایت هستم 

اگر این خوشحالت می کند و لذت می بری پس بدان که چه حرف بزنم و چه سکوت کنم من مبتلایت هستم

 

 

 

تو را اشتباه شناختم

تو را گمشده ی خودم اِنگاشتم

من تو را خواستم که با تو رشد کنم

تو را خواستم که با تو آرامش را تجربه کنم

عشق را

تو من را ببینی و من بالندگی کنم

ببینی

یعنی درک کنی با همه ی وجودت، احساست و قلبَت

سعی می کردم که من هم برای تو همین باشم

ولی تو خواستی از من کسی بسازی که هر از گاهی هر وقت اراده کردی با او درد دل کنی و از تنهایی بیرون بیایی و ...

خواستی و توانستی

 

 

 

 

اوایل فکر می کردم که خودت را زدی به اون راه

فکر می کردم منو درک می کنی ولی انکار می کنی چون از گناهش می ترسی

(انکارِ عشق را چنانکه به سرسختی پا سفت کرده ای، دشنه ای مگر در آستین نهان اندر کرده باشی؛ که عاشق "اعتراف" را چنان به فریاد آمد که وجودش همه بانگی شد)

ولی باورم شد که حقیقت چیزِ دیگه ای هست

امیدوارم عشق را تجربه کنی

شاید در چهل سالگی

شاید روزی که من نبودم

خیلی باشکوهه

همه ی انرژی های درونت را فعال می کنه این عشق

اونقدر قوی می شی که می تونی کوهِ بیستون رو بکنی

مثل فرهاد

 

 

 

تو من را بی "تو" کردی

بی عشقم کردی

قلبم را سوزاندی، کُشتی

غلیان و هیجانی به نام م....ه را از قلبم دزدیدی

از نشونه هاش می فهمم؛ دیگر شعر گفتنم نمی آید

 

گوش کن:

"در ازل پرتوی حُسنَت ز تجلی دم زد

عشق آمد و آتش به همه عالم زد"

چقدر زیبا گفته حافظ

 

من داشتم زیبا شعر می گفتم

آنقدر زیبا که خودم به وجد آمده بودم

فکر می کردم تو هم همین قدر زیبایی شعرهای من را می فهمی

به ویژه که شعرهام همه در وصف تو بود

در وصف زیبایی تو بود

ولی ماه ها گذشت و تو احوالی از من و دلم و شعرهایم نپرسیدی

انگار نه انگار که شکوهی متولد شده بود

نه آن روز فهمیدی چه اتفاقی در وجود من افتاده و نه امروز خواهی فهمید که چه بلایی سرم آمده

موسیقی قلب من برای تو آشنا نیست

اشعارم برایت آنچنان هیجان ندارد که تو را ذوق مرگ کند، وگرنه به قول خودت کدام دختر است که دوست نداشته باشد یکی ازش تعریف کند و برایش بمیرد

بی انصاف، از دوست داشتنِ خودت می گویی؟ پس علایق من چی؟ واقعاً که خودخواهیِ مردت در تو هم نفوذ کرده

تو را مقصر نمی دانم

شترِ ذوق و احساسِ من مقصره که درِ بد خونه ای زانو زد

تو خیلی هم تحمل کردی، ولی به ناچار کارِ درست را انجام دادی 

و نهالِ نورَس و نازکی که در وجودم متولد شده بود را نابود کردی

 

 

 

 

همین اواخر که باهام چت کردی گفتی :

(((نمی خوام از دستت بدم

نمی خوام ازم دور بشی

وقتی حس می کنم ازم دل بریدی دلم می گیره)))

عین جمله هاته، اسکرین شات گرفتم

آخه بی انصاف، بی معرفت بی ...

 

نمی خوای منو از دست بدی،

پس چطور دلت اومد من تو رو از دست بدم، جوری که حتی دیگه دلت برای شعرهام هم تنگ نشد! من نمی خواستم تو درگیر من باشی ولی دوست داشتم لااقل به شعرهام  اهمیت بدی، می تونستی جهت شعر گفتنم رو عوض کنی،

از عاشقانه هایی که برای تو می گفتم ترسیدی؟ خُب می تونستی منو هدایت کنی به سمت چیزای دیگه، شعرای دیگه؛ می تونستی، پرستشگاه من بودی، حرف و نظر تو برای من مانند آیه های قرآن بود

من خرابِ تو بودم ولی تو نمی فهمیدی منو، زدی یه هویت و یه شخصیت رو توی من کُشتی

نابود کردی همه چی رو، نفرینت نمی کنم

ولی بد کردی باهام

سرت میاد شک نکن

حقیقت تلخ اینه که تو خودت رو بیشتر از من دوست داشتی و هنوزم دوست داری

منو می خوای برای خودت برای دلتنگی هات برای تنهایی هات

من دلتنگی ندارم؟ من تنهایی ندارم؟

 

نمی خوای از تو دور بشم،

پس چطور دلت اومد از من دور بشی؟ اون قدر که دیگه همه چی یادت رفت؛ روحیات من دلمشغولی های من ... سرگرم خودت و زندگیت شدی

 

وقتی حس می کنی ازت دل بریدم دلت می گیره 

من که حس می کنم تو منو گذاشتی کنار دلم نمیگیره؟

فقط تو مهمی؟

آره فقط تو مهمی

برای من فقط تو مهمی

فقط تو

هیشکی دیگه مهم نیست

فقط تو مهمی برای من

ولی خوبه که برای تو هم من مهم باشم، لااقل کمی مهم باشم

بهت پیام دادم که ما همه مریض و ناخوش شدیم شما در چه حالید جواب دادی من هم کمی سرما خوردم و خوب شدم

همین؟

نباید احوال می پرسیدی؟

5 روز گذشت احوال نپرسیدی، خب فرض می کنیم توی خونه تنها نبودی و سرت شلوغ بوده

می دونیم دو نفری توی خونه قرنطینه بودید و بیکار بودید

ولی فرض می کنیم که درگیر کاری بودید، بیخیال

اما حالا که من پیام دادم و گفتم ما همه بی حال شدیم یه احوال نباید می پرسیدی؟

 

 

 

 

 

می دونم خیلی تند تند این جملات رو می خونی و تموم نشده یادت می ره چی خوندی

ولی بدون که منم تند تند و بی حوصله اینا رو ریختم روی صفحه ی مونیتور

نه برام مهمه که بخونی و نه برام مهمه که نخونیش

برعکس قدیما

 

تلخه

دوری تو رو می گم

خیلی تلخه

نداشتنِ تو

حقیقت همیشه تلخ بوده، لااقل برای من اینجور بوده

امروز نهم آذره

تو 21 روزه که تماس نگرفتی

چه جالب

نهِ نهِ نود و نه

امروز

ساعت 26 دقیقه بعد از نیمه شب رو نشون میده

تو نیستی

و قرار هم نیست باشی

تو که می گم به خودت نگیر

"تو" یعنی همه ی چیزایی که خدا بهم نداد یا ازم گرفت

یه روزی همه ی حسرت هام و نداشته هام یا از دست داده هام را توی تو دیدم و آرام گرفتم

امروز همه ی اونا برگشتند

حسرت هام

نداشته هام

از دست داده هام

 

 

 

یه چیز بزار بگم

شاید این آخرین تپش های قلمم باشه

من از تو هیچ انتظار خاصی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت

تنها انتظارم این بود که برای تو مهم باشم، اون قدر که دلمشغولی هام برات مهم باشه، زیبایی هام رو ببینی و براشون ذوق کنی، وقتی تماس می گیری از من هم بگی از من هم حرف بزنی

از من 

"من" ی که "تو" یی

 

یه روز باورم این بود که تو خودِ من هستی نفس هامون افکارمون باورهامون قلبمون دلمون دردمون ... همه چی مون یکیه

اون باور مرد

فقط یه انتظار، که بی جا هم نبود

برات مهم باشک، اون قدر که منو ببینی

به چشمت بیام

 

عشق سرِ جاشه

ولی دل آروم نیست

تو دلت می گیره که نکنه منو از دست دادی

من دلم آتیش می گیره که چرا نتونستم توی دنیا به حقم برسم

تا ببینیم که چه زاید زمان

 

خدا نگهدارت

 

 

یه چیز

یادمه چند بار برام گفتی جای منو توی قلبت با بقیه جدا کردی

می خواستم بگم اون جایی که برای من توی قلب خودت باز کردی خیلی تنگ و تاریکه

بی زحمت رهام کن دارم خفه می شم

بارها گفتم این حرفا رو

اثری نداره

 

 

 

درد من این نیست که تو 28 روز از من خبری نمی گیری

نه درد من این نیست

چون بعد 28 روز که میایی باز هم خبری از من نمی گیری

از قفل در و جوش و گاز و عملِ گوش حلق و بینی گرفته تا ...

از همه چی حرف می زنی ولی من کجای این داستانم

تو خودت کجایی؟

ما کجاییم؟

28 روزه نبودی!

حالا که اومدی گزارش روزانه می دی؟

برف اومده؟

بعد 28 روز حرفت اینه؟

برف اومده؟

نه عزیزم برف نیومده

برف و یخ خیلی وقته که هست

توی قلب تو

البته برای من برف و یخه

نوش جون اونی که براش گل و گلستونه

درد من اینا نیست

نوش جونِ اونی که براش هستی

درد من اینه که تو، هیجان انگیز ترین چیز رو توی زندگی بهم دادی و خیلی زود وقتی که تازه داشت جوانه می زد ازم پس گرفتی

می دونم نمی فهمی چی می گم

چون نمی خوای بفهمی

اینا رو بارها گفتم

کسی که خودش رو زده باشه به خواب نمی شه بیدار کرد

 

حرف آخر

از من دوری کن

فروردین 97 یه نفر توی من متولد شد

خودت اون شخصیت را توی من متولد کردی

بعدِ دو سال نمی دونم کِی و کجا اون آدم توی من مُرد 

کم کم یه آدمِ دیگه توی من به دنیا اومد

اون آدم خیلی خطرناکه

برای امثال تو که...

از من دوری کن

آسیب می بینی

هرچه توی اون دوسال برات خیر و برکت داشتم

دیگه ندارم

گول نخور

قیافه ام شبیه اونیه که می شناختی

البته فکر نکنم حتی قیافه ی منم یادت مونده باشه

از من دوری کن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۰
رضا آباد
۱۶
آذر ۹۹

 

گفتم غم تو دارم  

حافظ گفته؛

 

معشوقش میگه:

گفتا غمت سر آید

خوش به حال حافظ؛ یه چیزی شنیده لااقل

 

ما که گفتیم غم تو داریم خودش رو زد به اون راه

انگار که چیزی نشنیده

چقدر من توی این وبلاگ مطلب نوشتم و جوابی نگرفتم و واکنشی در پی نداشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۸
رضا آباد
۱۳
آذر ۹۹

داستان اینه که دو سال و نیم پیش که من  و تو آشنا شدیم 

هر دو تامون نسبت به شریک زندگی مون ناامید بودیم و دل خوشی نداشتیم

و این یه نقطه ی اشتراک بین ما بود و خیلی به هم نزدیک بودیم، وابسته بودیم

اگر دو روز خبر هم نداشتیم اعصابمون به هم می ریخت

تو دوست داشتی زندگیت رو احیا کنی

و من توی این دو سال کمکت کردم تا تو به چیزی که دوست داری برسی

تو زندگیت رو احیا کردی و به شریک زندگیت نزدیک شدی و از من دور شدی

 

دیگه به من وابسته نیستی و ماه میاد و میره سال میاد و میره از من بی خبری و برات مهم نیست

یه روز می گفتی توی بعضی شرایط که یکی میاد و یکی میره انگار که می ری توی قفس و یا از قفس آزاد می شی (یا زندون یادم نیست دقیق چی می گفتی)

 

یه سوال

تو که درک می کنی اسارت را

تو که می فهمی یکی اسیر یکی باشه (چه مثبت و چه منفی) چقدر سخته

چرا یکی را اسیر خودت کردی و رهاش کردی به حال خودش

 

یه روز ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۱۰:۳۴
رضا آباد