داستان اینه که دو سال و نیم پیش که من و تو آشنا شدیم
هر دو تامون نسبت به شریک زندگی مون ناامید بودیم و دل خوشی نداشتیم
و این یه نقطه ی اشتراک بین ما بود و خیلی به هم نزدیک بودیم، وابسته بودیم
اگر دو روز خبر هم نداشتیم اعصابمون به هم می ریخت
تو دوست داشتی زندگیت رو احیا کنی
و من توی این دو سال کمکت کردم تا تو به چیزی که دوست داری برسی
تو زندگیت رو احیا کردی و به شریک زندگیت نزدیک شدی و از من دور شدی
دیگه به من وابسته نیستی و ماه میاد و میره سال میاد و میره از من بی خبری و برات مهم نیست
یه روز می گفتی توی بعضی شرایط که یکی میاد و یکی میره انگار که می ری توی قفس و یا از قفس آزاد می شی (یا زندون یادم نیست دقیق چی می گفتی)
یه سوال
تو که درک می کنی اسارت را
تو که می فهمی یکی اسیر یکی باشه (چه مثبت و چه منفی) چقدر سخته
چرا یکی را اسیر خودت کردی و رهاش کردی به حال خودش
یه روز ...