سلام
چند وقته می خوام برات بنویسم
ولی دست و دلم به نوشتن نمیره
شایدم وقت نمی کنم
هرچند اگر انسان بخواد کاری رو انجام بده وقتش هم گیر میاره
دو سال گذشت
خیلی چیزا به وجود اومد و خیلی چیزا از بین رفت
بعد از دو سال یهو چی شد نمی دونم
ولی ادبیاتِ تو و رفتارِ تو به کلّی دچارِ تغییر شد
هم توی شُک بودم، هم توی اغما و هم درگیرِ دردِ نبودنت
برای خودم فلسفه می بافتم که این چِش شده
"خیانتِ عاطفی" ؟
نکنه می ترسه دچارِ خیانتِ عاطفی شده باشه؟
نمی دونستم باید چکار کنم
بد ترین حالتش رو برای خودم در نظر گرفتم:
نمی خواد بعضی چیزا ادامه پیدا کنه
خُب باشه، اشکالی نداره
با خودم فکر کردم...
منو برای چی می خواد؟
کمترین حالتش این بود که منو برای دردِ دل کردن بخواهی
شاید تنها کاربردِ من برای همین بود و بس
یه "گوش" برای شنیدن
همینم خوب بود
بهتر از هیچی بود
اگر قراره در حدِّ یه تیکه سنگ، کنارِ کوچه تون به من اهمیت بدی
که هر از گاهی یه پا زیرش می زنی تا حوصله ت سر نره
بازم برای من کم چیزی نیست
ولی شک داشتم که برداشت هام درست اند یا غلط
تا اینکه :
دیگه مطمئن شده بودم
من سنگ صبور تو بودم
این نقشِ جدید منه
یه روز می گفتی من همه دنیای تو ام
می گفتی تو منی من تو ام
ادعا می کردی همه ی قلبت رو به من دادی
و خیلی حرفای دیگه
ولی الان من سنگ صبورت هستم
درسته که تنزّلِ رتبه محسوب میشه،
ولی هنوز یه جایگاهی دارم، این مهمه
جالبه وقتی من اعتراف کردم که تو همه چیز منی...
تو به یه "ممنون" اکتفا کردی
ولی این وسط یه چیز هست که گاهی اوقات آرومم می کنه:
این که گفتی من توی دوست داشتنِ تو خودم رو محدود نکنم
این حرفت تنها چیزیه که هنوز منو سرِ پا نگه داشته
فقط یه سوال؛
تو همه چی رو محدود کردی
همه چی رو
ولی گفتی من قلبم رو محدود نکنم "دوست داشتنم رو محدود نکنم"
این ظلم نیست به نظرت؟