قصه ی "عادت" همون داستانِ دلبستگی و وابستگی و دلدادگیه
عشق امّا فرا تر از این حرف هاست، عشق یعنی افسانه ی بی پایانِ فنا شدن
فدا شدن در راه دوست، همه جوره، بی وقفه و بی چشمداشت
نه، اشتباه نکن خواهرِ کوچولوی نازدانه ام
بوده اند کسانی از بنی نوعِ انسان که عشق را در باره ی هم نوعِ خود به درستی تجربه کرده اند
یک نمونه ی واضحِ آن عشقِ یعقوب به یوسفش
و یک نمونه ی دیگرش (اگر خدا بخواهد) عشق من به تو
از یه نظر عشق خیلی خیلی متعالی تر از عادته
ولی
از یه منظر هم "عادت" مهم تر از "عشق" به نظر میاد
از نظر توجهِ ما آدم ها به اصلِ داستان
اگر یکی عاشقت شد، می تونی نسبت بهش بی تفاوت باشی
منظورم عشقه ها؛
عشقِ واقعی
اگر یکی واقعاً عاشقت شد، خُب چشمش کور می خواست عاشقت نشه
تو که مسئولِ قلبِ او نیستی که
تو مسئولیتی در قبالش نداری
آمّا
(همون اَمّای خودمون)
اگر کسی بهت عادت کنه
یعنی تو اجازه دادی که بهت عادت کنه
دیگه حق نداری نسبت بهش بی تفاوت باشی
عاشق بی نیازه، ولی اونی که بهت عادت کرده شدیداً بهت وابسته شده
دور از انسانیته، به کسی که بهت نیاز داره بی تفاوت باشی
تصور کن یه گربه بهت عادت کرده باشه
یه حیوون بهت عادت کرده باشه
و تو یه روز بهش آب و غذا ندی
...
ای داد بیداد
برای همینه که میگه هرگز کسی که بهت عادت کرده رو رها نکن
حالا این عادت چقدر می تونه عمیق باشه؟
مثل من که عادت کرده بودم (یه روز در میون) با خواهرم حدیثِ دل بگویم
یه روز نه یه روز (همون یه روز در میون) سفره ی دلم رو براش وا کنم و او خواهرانه گوش کنه
(خواهرانه یا جورِ دیگه ش رو مطمئن نیستم البته، خودت بهتر می دونی چه جوری گوش می دادی به حرفام، از روی اجبار و رودربایستی بود شاید، شایدم خواهرانه، شایدم...)
و یهو بیست و چند روزه که اثری از این خواهر نیست
"عادت"
چیزِ بدیه
دلدادگی، دلبستگی، وابستگی
اینا اسارت میاره
اسارتِ نفس
اسارتِ عقل
اسارتِ دل
کُشتمشون
نابودشون کردم
حالا که یه جورابِ ... سهم ما نمیشه
حالا که یه عکس
یه تصویر
حالا که یه سایه سهم ما نیست
می خوام اصلا هیچی به هیچ جا نباشه
اون روزی که خواهرم به روی من آورد که چقدر به خاطر من داره اذیت میشه
و چقدر سخته براش شعر های منو توی هفت تا سوراخ پنهان کنه
اون روز خیلی چیزا عوض شد
خیالت راحت
دیگه نگران نباش
دیگه مزاحم نداری خواهرکوچیکه
درکِ عشق بدونِ عادت هم تجربه ی خوبی می تونه باشه برای من
عشق، بدونِ عادت
عادت، بدونِ عشق
این آخری فکر نکنم چیزِ خوبی باشه
این کلمات را برای آرامش دلم پشتِ سرِ هم چیدم
نه به خاطرِ اینکه تو روزی بیایی و با عجله بخوانی و بروی
و یادت نماند که چه کسی نوشت آنچه را که تو خواندی
و برای چه نوشت...
نیامدی هم نیامدی