صدای تو، موهای تو، چشمانِ تو، لبانِ تو... عشقای من
صدای من، موهای من، چشمانِ من، لبانِ من... فدای تو
مریم خواهرم
مریم جانم
دوستت دارم، می خواهمت، می خوانمت...
نه
این ها آرامم نمی کند
این واژگانِ ساده و ناتوان نمی توانند احساسم را ترجمه کنند
حتی عشق هم واژه ی ناچیزیست در مقابل عمق احساسی که در قلب من موج می زند
"پرستش"
پرستش و ستایشی که با تمام وجودم به آن اقرار کنم، شاید بتواند احساسم را نسبت به خواهرم توصیف کند
این پرستش در مسیر پرستش خداست نه هم ارز و هم عرض با اون
به خیالت این احساس عمیق و دیوانه وار، دلتنگی نمی آورد؟
به خیالت خواب و خوراک و آرامش را از آدم نمی گیرد؟
چرا می گیرد
جوری که مدام آرزو می کنم کاش نزدیکم بودی
ولی ایمان دارم که اگر هم خانه ی من هم بودی، باز این نفس سرکش آرام و قرار نداشت و مِیلش به تو سیراب نمی شد
این درد فراق ابدیست و باید با آن ساخت