خواهرم سلام
سلامم را همچون پروانه ی پر سوخته ای که از آتشفشانِ جوشان قلبم می پرد تا به تو برسد، پذیرا باش
خواهرِ آسمانی ام
هیچ می دانی که گاهی "دلِتنگی" آنقدر عرصه را بر برادرت تنگ می کند که تمام زندگی اش سرد و سیاه می شود؟
نمی دانی
شاید هم بدانی
ولی شاید از درکِ حقیقتِ این دلتنگی عاجز باشی
نمی دانم
من هم نمی دانم
مانند تو
نمی دانم که حال و روز تو چیست
دلتنگیِ من ریشه در جبری دارد که شرایطِ زمین و زمان برایم محیّا ساخته و من را از خواهرِ عزیزتر از جانم جدا کرده است
یادش به خیر، خمینیِ بزرگ
زمانی که "روزگار" و زمین و زمان بر خودش و یارانش سخت گرفت، برای رزمندگانی که به عشقِ خمینی جان می باختند چنین نامه نوشت:
"فرزندان انقلابیام، ای کسانی که لحظهای حاضر نیستید که از غرور مقدستان دست بردارید، شما بدانید که لحظه لحظه عمر من در راه عشق مقدس خدمت به شما میگذرد.
می دانم که به شما سخت میگذرد، ولی مگر به پدر پیر شما سخت نمی گذرد؟ ...."
عشاقِ خمینی در سنگرهایشان جملاتِ جاوادنه ی خمینی را زمزمه می کردند و اشک می ریختند و به عشقِ مرادشان درسِ تحمل بر سختی ها را تمرین می کردند
خمینیِ بزرگ راهِ آرام کردنِ دلهای سوخته را به خوبی می دانست