گفتم: بیا توی آغوشم، یه امشبی بعد چند وقت حالم خوبه
گفت: چقدر غم انگیز، معلوم نیست فرداشب حالِت برای آغوش گرفتن من خوب باشه یا نه
با اعتراض گفتم: دیشب و پریشب و شبها و روزای قبلش رو توی ذهنت مرور کن
تو همواره از من عاشقانه دیدی و شنیدی
فقط دیدن و شنیدن نیست، حتی لمس کردی
با همه ی وجودت لمس کردی
همین دیشب در نقشِ یه ماساژورِ حرفه ای بودم برات
راستش امروز یه جور دیگه حالم خوبه به این خاطر که باهات حرف زدم
عصر، که با هم حرف زدیم
بهت گفتم "وقتی من از تو و زیبایی هات (چه جسمی و چه غیر جسمی) تعریف می کنم؛ تو هم ذوق من کن، بگو چقدر خوبه که اینقدر ظریف و دقیق زیبایی های منو می بینی، تو محشری و تو جواب دادی؛ اتفاقاً همین حرف توی ذهنم چرخید فقط به زبونش نیاوردم"
گفت: آره یادمه
گفتم: چی تو ذهنت داره چرخ می زنه الان؟
گفت: حرفهای مگو
گفتم: یکیشو بگو، جون من
اصرار کردم
گفت: آدم باید برای ازدواج چشماش رو باز کنه
گفتم: یعنی چی
گفت: تو باید با یکی مثل خودش جفت می شدی
شوکه شدم،
گفتم: اولاً اختلاف من و تو، "فقط و فقط" توی درک متقابل زبان عشقمونه
ثانیاً تو نازنینم دریای زیبایی و هارمونی هستی و من اگر برگردم دوباره با یکی مثل تو جفت میشم، هرچند مثل تو دیگه دنیا ندیده به خودش
گفت: چه خوب
پیش خودم گفتم:
چقدر احساس امنیت خاطر داره که اینا رو به من میگه
و چقدر منو قبول داره،
چقدر عاشقِ منه که این مفهوم به ذهنش خطور کرده
یعنی اصلا خوشو نمی بینه، فقط منو می بینه
نمی دانم
نه عاقبت خودم رو می دانم و نه عاقبت اونو
نه عاقبتِ عشقمونو
ای کاش...
ولش کن
گذشته ها گذشته
باید برای رسیدن به فردا در این دریای متلاطم زندگی، خوبِ خوب سُکّان داری کنم
تا یهو خودم و بقیه رو غرق نکنم