عادتت کرده بودم
عادت
می دانی، عادت چیزِ بدیست
عادت می کنی، و بعد مجبور می شوی عادتت را ترک کنی،
ترکِ عادت اما، چیزِ بدتریست
عادت کرده بودم یک در میان 7 صبح و 7 شب سراسیمه بیایم و برایت تعریف کنم که چه شده و چه نشده تا گوشهای تو مُسکّنِ دردهایم باشد و زبانت مرحم غصه هایم
عادت کرده بودم یک در میان 7 صبح و 7 شب سراسیمه بیایم و با عجله بپرسم که چه شده و چه نشده تا گوشهایم تسکین دردهایت باشد و زبانم مرحمِ غصه هایت
یعنی حقیقتش را بخواهی باعث و بانیِ عادتِ دوم خودت بودی، ... نمی دانم،
شاید هم مقصر خودم بودم، هرچند مقصرِ عادت اول هم فکر کنم تو بوده باشی
من که باورم نمی شد بیایم و برایت حرف بزنم و سبک شوم و انرژی بگیرم
ولی هر بار برایت حرف می زدم بیشتر از قبل برایم باعث خیر بودی، عاشقِ "درک می کنم" هایت شده بودم و "تو عین منی" ها و "من عین تو ام" ها....
بعد از آن یک جمله می گفتی که همان جمله ات می شد فانوسِ دریای پرتلاتمِ قلبم
نجاتم می داد
ولی عادت بد است دیگر، نباید عادتت می کردم
هه؛ من، تنها به تو عادت نکرده بودم، که وابسته ات هم شده بودم
می دانی!
وابسته
وابسته ی حرفهایت
وابسته ی طوفانی که در دلم به پا می شد، وقتی تو نظر می دادی
وابسته ی مهربانی ات
وابسته ی خواهرانه هایت
وابسته ی خوبی هایت
وابستگی حتی از عادت نیز بدتر است
تو که بیکار نیستی مدام من مزاحمت شوم
عادت را باید ترک کرد
باید بی اعتنای وابستگی شوم
از دل برود، هر آنکه از دیده برفت
حالا من چگونه دلم را راضی کنم که تو از دیده ام کوچ کرده ای، آخر دلم می داند که تو توی قلبِ من هستی، نه مقابلِ دیدگانم