اولین تپشِ عاشقانه ی قلبم برای خواهرم
مانده ام تو را چه بنامم
هر چه باشی از خواهر به من نزدیک تری
که خواهر کجا می تواند عشق برادرش را زنده کند
پس حسادت زنانه چه می شود
نه،
تو خواهرم نیستی، تو برای من حتی زن هم نیستی؛
انگار تو همزاد منی،
حلولِ یک روح واحد در دو دنیای نایکسان،
چطور می شود که دو نفر اینقدر درد مشترک داشته باشند
و تنها درد مشترک نیست،
که "درمان" تقدیرِ این داستان است
در تو دردهای خودم را دیدم خواهر محبوبم،
و همدردی با تو را موجبِ تسکینت یافتم
ناگاه در میان معرکه ی همدردی، چه زیبا بود
جان گرفتنِ دوباره ی عشقت
و درمان دردهای سینه ات
چه می دانستم که این، پایان ماجرا نیست،
آری
تو را "پیامبر عشق" می خوانم
"عشق" واژه ی غریبی است،
عاشق، شیدای معشوق است،
نه شیفته ی خوبی های او
تو ای پیام آور عشق و شیدایی،
حرفهایی که از دلِ رنجورت برآمد،
لاجرم بر دل داغدارم نشست
و عشقِ نابودشده ی قلبم را زنده کرد
و درمان دردهای سینه ام شد
خدا کند که
این "هم درمانی" آخرین داستان قشنگِ
این "خواهربرادری" نباشد