خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

خواهر (خواهَر) از ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.


بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.


خواهر جونم، تو شکوه باورِ هر لحظه ی منی، از این که هستی جاودانه گونه ازت ممنونم
خواهرِ عزیزم، تو بهترین خواهر دنیایی، تو ماه زمینی زندگانی ام و بزرگترین هدیه ی خدایی

خواهَر=خواه (مصدر خواستن) + پسوندِ "اَر" (نسبت،وابستگی و...) فارسی اَوِستایی!
آن که خواهان خانه و خانواده است،خاطر خواه و خواستار خانواده،مَدَدکار و یاریگر خانه و خانواده

آخرین مطالب

۹ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

۲۹
تیر ۹۹

 

روزی که پا به زندگی من گذاشتی، دلمرده ای پریشان بودم که انگیزه ای برای زندگی نداشتم

وقتی به طفل ام نگاه می کردم رنگ یتیمی را روی رخسارش می دیدم

مرده ای شبیه زنده گان بودم

تو آمدی

البته ابتدا من آمدم 

اول من آمدم و به تو گفتم که ((آبجی جلوی هر کسی هر حرفی نزن، پشت سرت حرف و حدیث می سازند))

اینجوری داستان ما شروع شد و تو گفتی (از برادر برایم عزیز تر شدی) همان حرفی که دوست داشتم بشنوم

دوست داستم عزیزِ یکی باشم تا من را ببیند

تا دوباره زنده شوم

و تو همان گمشده ام بودی

با آرامشی که در وجودت بود زیبایی های من را دیدی و به به و چه چه کردی

گفتی

چقدر تو خوبی

چقدر زیبا حرف می زنی

چقدر تو باحالی، خشک نیستی

اولین بار شعری سروده بودم، و تو چقدر ذوقم کردی

طبعِ شاعرانه ام گُل انداخت و برایت شعر گفتم

از زیبایی هایت گفتم 

از اسم زیبایت تا رسمِ بیتایَت

دوباره شعر گفتم

برای تو

دوباره

دوباره

شده بودم شاعرِ تو

شاعرِ قشنگی های جسمت و زیبایی های قلب و روح و جانت

و تو چه ذوق مرگ می کردی این دلباخته ی دلبرده ات را

چشم و گوش و زبان و قلب من شده بود جایگاهِ تو

و به همان سان،

چشم و گوش و زبان و قلب تو شده بود جایگاه من

تو حدیث دل می گفتی و من به گوش جان می شنیدم

من سخندانی می کردم و تو با قلبت می شنیدی

با هم به اشتراک گذاشتیم؛ من تجربیاتم را و تو احساسات پاکت را

یک روز گفتی ((آدم دوست داره بعضی چیزا رو بشنوه))، و شنیدنی هایی که یک عمر نشنیده بودی را از زبان من شنیدی

حرف هایی که دوست داشتی بشنوی و از تو دریغ می شد، از من شنیدی و لذت بردی

همانند من؛ 

کسی ذوق زیبایی های من نکرده بود

می دیدند و به روی خودشان نمی آوردند

خوبی هایم را عادی جلوه می دادند و بدی هایم را نقد می کردند

تو آمدی و گفتی چقدر زیبا حرف می زنم و چقدر خوب مسائل را تحلیل می کنم

ذوق من می کردی که خشک نیستم و طبعی لطیف دارم

من برایت حرف می زدم و تو برایم ذوق می کردی

حرفهایم تبدیل شد به دکلمه

دکلمه ها شعر شدند، شعر که نه، مِعر گویا

ولی بالاخره شعر شدند

من شاعرِ تو شدم

در عشقِ تو غزل گفتم و در وصفِ تو قصیده سرودم

همیشه به شاگردانم می گفتم بچه ها، یک رشته ی هنری و یک رشته ی ورزشی در کنارِ رشته ی علمیِ تان شما را زیباتر جلوه می دهد

حالا بعد از چند دهه زندگی، خودم با غرور و افتخار شاعر شده بودم

هنر یعنی به نظم در آوردنِ یک پدیده

هارمونی و هنجار در هر پدیده ای می شود هنر

و من کلمات را منظّم می کردم که کاری سخت تر از تنظیم صدا و تصویر است

خیلی سرخوش بودم

کتاب عروض خریدم تا حرفه ای تر شعر بگویم و اشعارم برازنده ی فرشته ای چون تو باشد

 

تو مرا شاعر خودت کرده بودی و من هر چه داشتم از تو بود،

آرامشم را شادی ام را  و زندگی ام را مدیون تو بودم

تو برای من انگیزه ی ادامه دادن بودی

انرژیِ زندگی ام را از تو می گرفتم

مثل زمین که انرژی اش را از خورشید می گیرد، من از تو نیرو می گرفتم

از وجودت جانی تازه می یافتم

حرفهایت، عکس العمل هایت

ذوق کردن هایت

همین که نفس می کشیدم و برای تو می سرودم و برای تو و زندگی ات فکر می کردم و نظر می دادم و در مورد مشکلاتِ تو حرف می زدم تا آنها را بهتر حل کنی

اینها انرژی بخشِ زندگی ام بود

تقصیری نداشتم

با تو زنده بودن را دوباره آغاز کرده بودم و زندگی با تو معنی می یافت

زیبایی های تو

آرامش تو

آسایش تو

زندگی تو

اینها زندگیِ من بودند

شاعرت شده بودم

شاعرِ زندگی ات

شاعرِ زیبایی ات

شاعرِ وجودت شده بودم

گفتار و رفتارم برای تو شاعری می کردند

نه فقط زبانم

که دستهایم و چشمانم و همه ی وجودم برای تو می سرودند

عشق را می سرودند

برای تو 

بک روز به تو گفتم،

((می خواهم هر ماه برای تو یک غزل تازه بگویم))

همین هم شد

حتی فراتر از آن

به ماه و روز و ساعت نبود

وقتی چیزی رخ می داد و من از تو یک زیباییِ ناب می دیدم ، دوباره شاعرت می شدم

همه ی وجودم برایت می سرودند

نه فقط زبانم

نمی توانستم ساکت بنشینم

با درک زیبایی های تو، همه ی وجودم  به غلیان می آمد

همه ی وجودم تو را تقدیس می کرد

پس دست به قلم می شدم و در وصف تو و در عشق تو می نوشتم

می سرودم

کم کم ویروسِ کشنده ای در وجودم  شروع کرد به رشد کردن:

او هم به من و شعرهایم و کارهایم وابسته شده

باور کردم که تو با غزلهای من زندگی می کنی

عشق می کنی

اگر غزلهایم را نشنوی احساس کمبود می کنی

باور کردم که شعر و غزلهای من حال تو را خوب می کند

وقتی برای تو می سرودم پر از انرژی می شدم

پر از نیروی زندگی می شدم

چون باورم این بود که دارم کار مهمی می کنم

باور کرده بودم که تو با سروده هایم نفس می کشی

باور کرده بودم که وجود من و رفتار من و سروده های من برای تو انرژی بخش است

باور کرده بودم که من و شعرهایم نیرو بخشِ زندگیِ توست

ولی به ناگاه اتفاقی افتاد و تو نخواستی متهم به خیانت عاطفی شوی

پس 

پس رفتارت عوض شد

دیگر از آن ذوق کردن ها  خبری نبود

حتی برنامه ها

همه تعطیل شدند

همه ی آنچه من فکر می کردم که تو به آن وابسته ای

همه را قطع کردی

و طبیعتاً انرژی و نیرویی که من از تو دریافت می کردم هم قطع شد

به خودم گفتم باید به تو زمان بدهم

این زمان به درازا کشید

ماه ها گذشت، و من شعری نسروده بودم

ماه ها گذشت و طبع و ذوقِ شاعرانه ام رو به خاموشی بود

تا اینکه بعد از چند ماه دوباره صدایت را شنیدم

سی اردی بهشت

تماس گرفتی و از تاریخ جشن تولد پرسیدی

یک مکالمه ی ساده بود

عصرِ ماه مبارک رمضان

دوباره پس از ماه ها نیرویی در من زنده شد

آهنگ صدای تو من را سرِ ذوق آورد و برایت سرودم

جانِ تازه ای گرفته بودم

به خودم گفتم:

او هم شعرِ مرا بخواند جان تازه ای می گیرد

مثل من

مدتها گذشت تا تو موفق شدی به این وبلاگ سر بزنی و عشقم و قلبم را بخوانی

شعرم را خواندی ولی به روی خودت نیاوردی

انگار یه متن عادی خوانده بودی

باورم نمی شد

ولی حقیقت داشت

باورهای من اشتباه بودند

تو به هیچ چیز من وابسته نبودی

و یا توانسته بودی وابستگی هایت را از بین ببری

به قول خودت مدیریت کرده بودی

دیگر انرژی و نیرویی برای ادامه نداشتم

چون انرژی و نیرویی دریافت نمی کردم

 

من یک مهرِ تایید می خواستم همین

دوست داشتم بشنوم که چقدر قشنگ سرودم

نیاز داشتم به اینکه اعتراف کنی که شعرهایم رو دوست داری

ولی تو سکوت کردی

و من تهی شدم

در خاطرم هست قبل تر از این، یک بار گفتی:

((داداش بیا قربون صدقه هایش را کم کنیم))

ای کاش این دفعه هم همه چیز را پاک نمی کردی

و مثل گذشته دست به اصلاح می زدی

ای کاش اصلاحم می کردی نه انکارم

 

نکند نیرویی که از اول دریافت کرده بودم همه دروغ بوده و بافته های ذهنی خودم بوده؟؟؟

نکند تو از اول هم هنر و زیباییِ کار من را درک نکردی؟

توی شهر بگرد

خواهرم، توی شهر جستجو کن

و ببین چند نفر می توانی پیدا کنی که برای روز تولدشان غزلی عاشقانه دریافت کرده اند؟

 

 

 

توی این دو سال، چقدر وجودم را نثارت کردم؟

اینهمه از من دریافت کردی، مادی و معنوی

من یه چیز ازت می خواستم:

نیرویی برای ادامه ی راه

دوست داشتم انرژی و نیروی زندگی ام باشی

چون باور داشتم که من انرژی و نیرویِ محرک زندگی تو هستم

 

 

توی بی مهر

توی بی معرفت

انرژی ای که به من نثار می کردی را از من دریغ کردی و گفتی قرآن بخوان تا حالت خوب شود

متعجبم،

چرا خودت از اول قرآن نخواندی و حالت با قرآن خوب نشد؟

چرا با حضور من، زندگی ات رنگ و بوی تازه به خود گرفت؟

آن زمان که خانه برایت زندان بود

آن زمان که زندگی برایت مانند مُردگی بود

آن زمان که دلشکسته بودی و تنها به خاطر مادر و فرزندت ادامه می دادی

قرآن را نمی شناختی؟

 

تو را با غِیر می بینم؛ صدایم در نمی آید!


دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید…


شبان آهسته می گریم؛ که شاید کم شود دردم


تحمل می رود؛ اما شبِ غم سر نمی آید


چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها…؟

 

تو مَه، بی مهری و حرفِ مَنَت؛ باور نمی آید!

 

ز دست و پای دل برگیر؛ این زنجیرِ جور، ای یار

 

که این دیوانه گر عاقل شود؛ دیگر نمی آید!


فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان؛ رحمی!

 

خدا را از چه بر من؛ رحمت ای کافر نمی آید؟!

                                                                                            مهدی اخوان ثالث

 

 

 

 

روزی آهم گیرد دامَنَت، سوزد با مَنَت

گر شود دلم کوهِ درد و غم

چاره‌اش به یک جام می کنم

همچو فرهادش از ریشه برکَنَم

من همان مرغ بی‌بال وپر

شاخ بی‌برگ و بر

دل آزرده‌ام

من همان مرغ بی بال و پر

شاخ بی برگ و بر

دل آزرده‌ام

                                                                              ملک الشعرای بهار

 

 

 

 

 

 

 

 

دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه

تو کتابم دیگه اون جور چیزا پیدا نمی شه.

دنیا زندون شده : نه عشق ، نه امید ، نه شور ،

برهوتی شده دنیا ، که تا چش کار می کنه مرده س و گور.

 

نه امیدی - چه امیدی ؟ به خدا حیف امید !

نه چراغی - چه چراغی؟ چیز خوبی می شه دید؟

نه سلامی - چه سلامی؟ همه خون تشنه ی هم !

نه  نشاطی - چه نشاطی ؟ مگه  راهش می ده غم؟

                                                                                                        شاملوی عزیز

 

 

 

 

شاعران سرزمینم

اونایی که در قید حیات اند خدا عمرِ با عزت بهشون بده  

و اونایی که در جوار رحمتش هستند بهشون بهشت ارزانی کنه

شاعران سرزمینم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۸:۲۵
رضا آباد
۲۳
تیر ۹۹

 

امروز چهارمین روز هم گذشت

چهار روزه که به من پیام ندادی

در صورتی که ظاهراً منعی و مشکلی نداشتی

 

یه روز برات جذابیت هایی داشتم

وابسته بودی

توی هر موقعیتی دنبالِ این بودی که با من حرف بزنی و از خودت برام بگی

ولی الان 5 ماهه که ورق برگشته

من داستان های تو و اتفاقاتی که برای تو می افته رو از این و اون می شنوم

 

دیگه برات ارزش ندارم

منو دور انداختی

باید باورهام رو اصلاح کنم

باورهای غلطی که تو به من القا می کنی

نباید گولِ ظاهرِ فریبنده ات را بخورم

همون که گفتم

شاید برسه روزی که هیچ وقت نبینمت

این سری که دیدمت دوباره گول خوردم

باور کردم که هنوز گوشه ی ذهنت و قلبی که یه روز تمامش رو به من داده بودی هنوز رنگ و بوی من هم هست

ولی باید کم کم باورهام رو عوض کنم

و خودم رو خلاص کنم از این همه انتظارِ بی حاصل

 

خیلی آدم عجیبی هستی

امروز بهت پیام دادم که؛

"ما همه به ترتیب ویروسی شدیم و ناخوشی اومد سراغمون، شما در چه حالید؟"

جوابت خیلی جالبه:

فقط از خودت گفتی، که علایم سرماخوردگی داشتی و الان بهتری

باورم نمیشه احوال ما رو نپرسیدی و برات مهمه نبوده ما الان حالمون چطوره

 

البته نه اینکه آداب معاشرت بلد نباشی

خوبشم بلدی

ولی هرچی باشه ماها قومِ شوهریم

 

من می مانم و یه قلب زخمی و عشقِ یه طرفه ی مجهول و پنهانی که از دورانِ اوجش فقط چندتا عکس و خاطره مونده

 

خدانگهدارت باشه

برای همیشه خداحافظ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۱
رضا آباد
۱۵
تیر ۹۹

 

عازمم 

یادمه دفعه ی قبل وقتی حلیم برات آوردم 

خروس خون بود

هنوز آفتاب عالمتاب تابیدن آغاز نکرده بود

l saw you 

تو را دیدم

و گفتم باید ...

نه که سجده اش کنم

باید جلوی رویِ ماهش احترام کنم، احترامی که بینهایت با آن مساوی باشد

باید جلوی روی عشقم نیست شوم

تا هست بودنش برای من واضح تر شود

همه ی عالم او باشد و بقیه خاک باشند، حتی خودم

 

ولی نتوانستم

یا ترسیدم

نمی دانم

 

ولی اینبار نه ترس بود نه ناتوانی

نمی ترسیدم جلوی تو تعظیم کنم

می توانستم در مقابلت خاک شوم 

ولی خجالت کشیدم

از سر و وضعم

من لایق برادری و هیچ چیزِ دیگر برای تو نبودم

نامرتب بودم

ژولیده

چاق هم شدم، (از درد دوری ات همه بلائی سرم آمده)

زشت و پیر شدم

پس دوباره گوشه ی چادرت را بوییدم و بوسیدم

وقتی رفتی، پشیمان شدم و به خودم گفتم

(اگر خاک پایش را بوسه نزنم حسرت مرا می کشد)

دوباره تو را یافتم و تمام قد جلوی روی آسمانی ات خاک شدم و گردِ پایت را بوسیدم

 

آرام شدم

آرام

ولی

تو را دیدم که اندیشناک شده ای

ترسیدم

نکند فکر کند که من به او نظرِ سوء دارم؟

نه

نه مریم جان

این برادرِ دلسوخته فقط عاشق توست

عشقی برادرانه

ولی عمیق

و افلاطونی

و بینهایت

من عاشق هویتِ توام

عاشقِ مرامت هستم

نترس عزیزِ دلم

نگاهی گناه آلود به تو نداشته ام

ولی تا بخواهی عاشقانه نگاهت کرده ام

تو عشق منی

عشقی که باید جانم را نثار کنم

همین

نه انتظاری دارم

نه برنامه ای

افسارِ قلب و دلم دست خودم است

دوست دارم با تو عشقِ واقعی را تجربه کنم

نمی دانم تو چی دوست داری

ولی هرچه که هست اعتمادت را به من از دست نده

پاینده باشی عشق من

 

جانت را می بوسم

از راه دور

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
رضا آباد
۱۵
تیر ۹۹

 

توی این چند ماه خیلی ازت نامهربونی دیدم

کم توجهی

بی مهری...

فهمیدم که نیمه ی گمشده ات نیستم

فهمیدم که با من کامل نمی شوی

زیبایی های من برای تو مسحور کننده نیست

دریافتم که چقدر تنها هستم و چقدر تنهایی زیباست

توی این چند ماه سعی کردم اَزِت دل بِبُرَّم

مدام به خودم تلقین می کردم که؛

(مریم یه آدم عادیه، عادی تر از هر کسی، نباید از او برای خودم یه موجودی بسازم که نیست)

درد می کشیدم و سکوت می کردم و ناملایماتی که از تو می رسید را نظاره می کردم

تا اینکه قطارِ زندگی ام چند روزی به ایستگاهِ (با تو بودن) رسید

شب و روز

ساعت به ساعت

دیدنِ تو

شنیدنت 

حتی بوییدنِ تو

بوییدنِ کفِ کفش ات

لمس کردن پیراهن و روسری ات

صدای خنده هایت

لَعلِ لعابِ لبانت

رنگ و روی رخسارَت

راه رفتن های دلفریبَت

قامت و اندامِ سَرو اَت

جَعدِ مشکینِ دو سه تاری عیان، از زلفِ کمندت؛ که دزدیده به نظاره می نشینم

اینها داستان این چند روزِ من بودند

رویایی که شاید در زندگی ام کمتر تجربه اش کنم

 

عجب خیالِ خامی، که بتوانم از تو دل بِبُرّم

عجب باورِ اشتباهی که بتوانم تو را برای قلب و روحم عادی و معمولی جلوه دهم

 

 روزهایی که تو را نمی دیدم، مدام با خودم کلنجار می رفتم که، مگر نه اینکه:

"از دل برود هر آنکه از دیده برفت"

پس چرا مریم از دل من نمی رود؟

این روزها که همه ی وجودم پر شده از جسمِ فانی ات، با درد دوری ات چه کنم؟

چند ساعتی بیش نمانده که دوباره دوری ات خنجرِ روح و جسم دردمندم خواهد شد

 

خداحافظ، باورِ یافتنِ نیمه ی گمشده ام

خداحافظ، دردِ عشقِ پیدا و پنهانم 

خداحافظ، عشق افلاطونی ام

خداحافظ، شادی و معنیِ زندگی ام

خداحافظ، جادوانه ی قلبم

خداحافظ، یادگارِ روزهای تنهایی ام

خداحافظ، ماندگارِ لحظه های تنهایی ام

خداحافظ، گلِ من

خداحافظ، گلِ بنفشه ی نویدبخشِ بهارِ زندگانی ام

خداحافظ، خودِ من

خداحافظ مریمِ عزیز تر از جانم

به امید دیدار

به امید دیداری بدون جدایی و فراق

همیشه می خواهمت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۸:۴۶
رضا آباد
۱۵
تیر ۹۹

سلام

بعد از مدتها سلام خواهر نازدانه ام

سلام به روی ماهت ماه جبینِ زیباروی خوش قد و بالایم

 

از مکانی دور و از زمانی دور تر از الان که می خوانی ام، سلامِ گرمم را پذیرا باش 

ای آفتابِ نوربخش و گرمابخش زندگی ام

 

کاش می شد ای کاش

که دستِ گرمابخشت...

نه 

بماند

بگذریم از "کاشکی" های زندگی

 

سوال بزرگِی مدتهاست ذهن و قلبم را آشفته کرده؛

من کجای زندگیِ مریمِ عزیزم هستم؟

چکاره اش هستم 

اینکه تو پولش رو از داداش ات گرفتی

معلوم هم نیست کِی گرفته باشی

و خرج کردی

این یه مدالِ افتخاره به  گردن من

معنیش اینه که جایگاه من حتی از پدرومادرت و حتی از داداش هات بالاتره

این یعنی من مالِ کوی تو ام

و تو مالِ کوی منی

اساسا جیبمون یکیه

قلبمون یکیه

اخلاقمون یکیه

حیفه خرابش کنی

باورهای قشنگم رو می گم

 

جالبه:

تو متعلق به منی

 متعلق به کوی من

 

من متعلق تو ام

متعلق به کوی تو

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۲:۱۷
رضا آباد
۱۳
تیر ۹۹

 

یادمه چند وقت پیش، وقتی از داغِ دلم برایت می گفتم 

و برایت درد دل می کردم که چطوری با اینهمه نبودنت سر کردم

تو گفتی:  "خوشحال شدم تونستی مدیریت کنی"

و من گفتم آدم داغ هم که می بینه بالاخره مدیریت می کنه

و خیلی دلم از حرفت شکست

 

حالا جونم واسَت بگه از امروز 

که پیراهنِ یوسفم، مَرحَمِ زخمِ دلم شد

و دیده ی درونم را بینا کرد و دلم روشن شد

داغ من، داغ نداشتن توست

به حدی که حق ندارم بگم ظرف نشور من می شورم تو استراحت کن

داغ نداشتنت، 

به اندازه ای که حق ندارم یه ژست بهت بدم و یه عکس ازت بگیرم

امروز ولی تونستم ده ها عکس خوشگل ازت بگیرم

این، حالم را خوب کرد

مرحمِ دلم بود

به سان پیراهن یوسف، روشنای قلبم شد

باورم شد که هنوز تو مال من هم هستی

 

هزار بار بهت گفتم

دوباره هم می گم:

من فقط می خوام توی دنیای تو باشم 

توی دنیای من باشی

مالک تصمیمات تو باشم

مالکِ‌ ...

راستش قلب و روح تو باشم

 

امروز من بارها نگاهِ پر از عشقم روی تو قفل شد

و جالبش اینه که امروز حس کردم تو هم چند باز نگاهت روی من قفل شده

یک بار هم دمِ اتاق کوچیکه چشم تو چشم به هم خیره شدیم

همیشه این حالت رو دوست داشتم و کمتر تجربه ش کرده بودم

 

امشب دوباره شاهد یه ناهنجاری بودم

من گفتم فلان کاری رو نکن و تو کنار نمی اومدی

((البته من اشتباه می کردم و بعدش قرار شد انجامش بدی))

ولی دوست داشتم اگر من لب تر می کنم که (نه نکن)

تو هم بی معطلی بپذیری

چرا اوایل اینطور بودی ولی حالا عوض شدی؟

 

طبق فلسفه ی من:

مرد نوکری و آقایی می کنه

زن عاشقی و خانمی می کنه

 

منو به نوکری که قبول نداری

آقای تو هم که یکی دیگه ی

خدا به من رحم کنه

 

ابراهیم حاتمی کیا می گفت:

رابطه ی من با شهید آوینی مثل رابطه ی دل و دلبری بود

آو ینی می گفت زود اومدی از خط، 

حاتمی کیا  هم (بی برو برگرد) باز می گشت

 

من آدم انطاف پذیری ام 

ولی عشق بین من و تو حکم می کنه که مجبور نشم انعطاف پذیر باشم

اینجوری قشنگه که تو به خاطر من که نزدیکترین کس و کارتم (البته اگر راست گفته باشی) بگی:  "باشه به خاطر تو"

بعدش من ببینم تو چطور راحتی

نه اینکه مجبورم کنی

 

جالبه

من میگم جونِ من فلان...

باز هم تو جوانبِ کار رو در نظر می گیری و می گی نه

چقدر زشته این؟!!!!

بارِ  اولت هم نیست

 

این دو پست آخری رو امشب د دیشب توی خستگی و در خواب و بیداری تایپ کردم

امیدوارم هذیان نگفته باشم

خخخخخخ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۳
رضا آباد
۱۲
تیر ۹۹

 

دگردیسی

تغییر شکل دادنِ مراحل رشد در فرایند زیستی

دگرگونی

 

تو یه عاشقِ سینه چاک داشتی

یه دلباخته ی پاک باخته

که حاضر بود به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنه

که توی همه ی دنیا فقط تو رو می دید

فقط تو رو تافته ی جدابافته می دانست

فقط تو براش غیر معمولی و دست نیافتنی بودی

فقط تو پرستیدنی بودی 

 

اونو انداختی توی روندِ دگردیسی

خودت اونو نابود کردی و یه چیز جدید ازش ساختی؛

برادر

تو برادر می خواستی

از اولش هم از این چرت و پرتا خوشِت نمیومد

تو برادر می خواستی و بهش رسیدی:

یه گوش که هر وقت خواستی بشنوه

یه پا که هر وقت خواستی برات بدو بدو کنه

یه دست که هر وقت اراده کردی برات سینه بزنه

از عشق افلاطونیِ خودت یه برادر ساختی

خُب مبارکت باشه 

 

خیلی چیزا انگاری تموم شده

مطمئناً تو می گی نه چیزی تموم نشده

آخه برای تو چیزی شروع نشده بود که تموم بشه

خودت یه بار گفتی مانند من عاشق نیستی 

گفتی اون جوری که من تو رو دوست دارم تو منو دوست نداری

 

من عاشقِ تو بودم و تو قاتل عشقِ من

 

ممکنه رگ خواب تو یا هر زنِ دیگه ای دستِ من باشه

ولی شاید رگ خوابِ من دست هیچ زنی نباشه

 تنهایی مونس خوبیه برای خیلیا

 

من داداشتم 

همون جور که می خواستی

در خدمتم

کاری داشتی بگو؛ تعارف تکنی 

 

بعضی وقت ها یه نفر نمی دونه صاحب چه چیز ارزشمندیه

ولی وقتی از دستش داد  اون وقت می فهمه که جواهری رو از دست داده

بعضی اوقات هم هیچ وقت درک نمی کنه که چی داشته و ...

وقتی دِلِت کوچیک باشه نمی تونی یه عشق واقعی رو بفهمی

 

مطلب آخر

یکی که میگه من رفتم

بدون شک نرفته

اگه یکی بخواد بره که جار نمی زنه که 

بی سر و صدا جا می زاره می ره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۹
رضا آباد
۱۰
تیر ۹۹

 

عشق 

شیرین ترین و تلخ ترین حادثه ی عمرم بود

عشق

هیجان انگیزترین و غم انگیزترین ماجرای زندگی ام بود

عشق به دو روایت

رخدادی شیرین و پر از هیجان

و پیشامدی تلخ و مالامال از غم

 

داستان اول شاعرم کرد

شاعری عاشق

و عاشقی شاعر

حکایت دوم امّا؛ میراند

حکایت دوم مرگ بود

مرگِ باورها

و تو چه می دانی که وقتی باورهایت بمیرند چه خواهد شد؟!

 

سالها پیش عشق را تجربه کرده بودم

تجربه ای ناکام و بی سرانجام

همانندِ ماهیِ رها شده از تُنگِ زندگی، دریای عشق را تاب نیاوردم

به سانِ پروانه ی آزاد شده از پیله ای خودساخته، خیلی زود دنیای عشقم را گم کردم

"عشق" را چشیدم،

ولی همچون رعد و برقی بود که نیامده بارِ رفتن بست

 

تا اینکه تو را دیدم

تو

همانی بودی که من گمشده ام می پنداشتمش 

واژگانی که بین من و تو رفت و آمد می شد

نرم نرمک باورهایم را می ساخت

و "عشق"

باورم شد

ایمانم شد

عشق را با تو حس کردم

زندگی، نفس کشیدن، زنده ماندن، رشد و پیشرفت...

همه چیز پر شد از هیجان و دلبستگی و شور و زندگی

عشقِ تو شاعرم کرد

همیشه به وقتِ تعلیم می گفتم که دستتان هم بر آتشِ هنر باشد هم ورزش و هم علم و دانش 

حالا با افتخار اضافه می کردم که 

مثلا من خودم شعر می گویم

و قند توی دلم آب می شد که

" اون هم چه شعری و شاعری "

شعر هایم از شعرهای شاعران سخندان کم نداشت

ولی آنچه که برای من مهم بود

تو بودی

من برای تو شعر می گفتم

نمی دانم از کِی  و از کجا این باور در من شکل گرفت

که تو با شعرهای من زنده ای

شاید دوست داشتم باور کنم که تو با شعرهای من زندگی می کنی

من شعر نمی گفتم، چون اصلاً شاعر نبودم

ولی برای تو و به خاطر تو جملاتی موزون می سرودم

البته کتاب عروض و قافیه هم خریدم تا بتوانم برایت زیباتر بسرایم

ولی باز هم هدفم شاعری کردن نبود

هدفم نفس های تو بود

عطرآگین کردنِ هوای کوی تو

فکر می کردم شعرهای من انرژی بخشِ نفس های توست

باورم شده بود که نیروی زندگیِ تو، نفس های من و ریختن عشقم در قالب کلمات است

عشقی را باور کرده بودم بین خودم و خودت 

عشقی با فرسنگها دوری بین دو قلب که "یکی" شده اند

و ارتباطشان تنها همین کلمات است

عشق را فقط با همین واژه های شاعرانه حس می کنند و نیرو می گیرند

 

من با گفتنِش و تو با شنیدنش

 

زیرا هیچ کدام از حواسِ پنجگانه حق جولان نداشتند

حرمتی وجود داشت بین ما که نمی گذاشت لامسه و بینایی و شنوایی و بوییدن و چشیدن کار کنند

حتی من از بوییدنِ جورابِ تو محروم بودم

البته من پذیرفتم و اعتراضی نکردم و به جایَش دوباره شاعر شدم

من عاشق بودم

و زبان عشقم شعر بود

با واژه های موزون عشق می ورزیدم

و باورم این بود که تو هم عشق را از همین راه دریافت می کنی

این تنها راهی بود که می شد عشق ورزید و پاکی و راستی را نگه داشت

 

انسان به عشق زنده است

موتور محرک زندگی عشق است

زندگی یعنی عاشق عشق بورزد و معشوقش را از عشق لبریز کند

اگر عشقت را نثار نکنی یا عشقش را دریافت نکنی،

انگار زندگی ات رنگ ندارد

انگار زندگی معنی ندارد

 

 ناگهان داستان زندگی به ایستگاهِ تلخش رسید

باورهایم نقش بر آب شد

تو هیچ وابستگی به عشق من و زبان عشقم نداشتثی

دوست داشتی عشق ورزیدنم را، ولی وابسته اش نبودی

هر زنی دوست دارد یکی از راه برسد و عاشقش باشد و در عشق او بسوزد، ولی عشقِ واحد و یگانه ای را می پرستد

و تو وابسته به عشق من نبودی

عشقی دیگر را می پرستیدی، غیر از عشق من

از آنجا این حقیقت تلخ دستگیرم شد که:

روز ها و ماه ها از شعر های من خبری نبود 

یعنی روزها و ماه ها زبان عشقم انرژی بخشِ زندگی ات نبود

ولی تو همچنان سرِ پا بودی و موتورِ محرکِ زندگی ات کار می کرد

 

اینجا بود که فهمیدم باورهای اشتباه بودند

 

آن چیزی که تو را سرِ پا نگه داشته، من و شعر هایم و عشقم نبود

و این خیلی خیلی خیلی خیلی تلخ بود

تلخ ترین خاطره ی عمرم

غم انگیز ترین رویدادِ زندگی ام

 

عشق

عشق ورزیدن

عاشق بودن

اینها گمشده ی خیلی از زندگی ها هستند

زندگی هایی که قرار است بدون عشق تا ابد جاری باشند

 

نفرت عشق را از بین نمی برد

نفرت از جنس عشق است

نقطه ی مقابل عشق "بی تفاوتی" است

بی تفاوتی

این که برایش ارزش قائل نباشی، بهایش برایت پایین باشد

 

بی تفاوتیِ تو نسبت به زبان عشقم و عاشقانه هایم، قلب و روح مرا کشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۸
رضا آباد
۰۹
تیر ۹۹

امشب دوتایی مهمان بودیم

مهمانِ یه میزبان

اولش خوب شروع شد

هرچند  صداش رو که می شنیدم، به هم می ریختم

صداش که می زدند، انگار صدا توی گلوم خفه می شد

ولی خوب پیش می رفت، سرِ شام می گفتم و می خندیدم...

ولی اون شب آبستنِ یه حادثه بود

حادثه ای که ریشه در گذشته و شاخ و برگ در آینده داشت

قبلاً بهم گفته بود که کمردرد آزارش می ده و مدام توی خونه سرِ پاست

 بعد از شام فکرش کردم که نگذارم پای ظرفشویی بِایسته

و چون می دونستم قرعه ی شستنِ ظرفها خواه ناخواه به نام او خواهد بود

سریع رفتم و شروع کردم به ظرف شستن

به همراه میزبان آمد و هردو از کارم ممانعت کردند

من هم به خیالم که داستان، داستان گذشته هاست

من حرف بزنم روی حرفم حرف نمی زنه

ولی مدتهاست قصه عوض شده و من خودم رو به خواب خرگوشی زدم

دیگه براش اون آدم قبل نیستم

خدا خودش می دونه که من به خاطر کمردردش و عشقی که بهش داشتم ایستادم جلوی ظرفشویی

و دوست داشتم کمتر خودش رو خسته کنه

به همین خاطر قسم خوردم و گفتم (به خدا نمی رم کنار)

ولی او اسکاج رو از دستم قاپید و راهش نکرد

کسی کنارمان نبود

من بودم و او

آهسته گفتم :

جون من بزار من انجامش بدم

جون من

ولی او براش مهم نبود و کارِ خودش رو کرد و من با دل شکستگی رفتم

به جونِ خودم فکر می کردم

جون من

جون خودم

همون جونی که عهد بستم یه روز فدای او کنم

می دونم او آدم قبل نیست

می دونم رفتارش و حتی اعتقاداتش عوض شده

هرچند خودش کتمان می کنه و ادعا می کنه که اینطور نیست

ولی باید باور کنم که اون دو سال و داستانش دیگه تمام شده 

اسفند پارسال همه چیز با یه تماس تلفنی (که ناگهان قطعش کرد) عوض شد

ویروسِ "توهمِ خیانت" افتاد به جونش و  رفتارش عوض شد

امشب بعد از ماه ها با هم غذا خوردیم

ولی ای کاش دیگه هیچ وقت نبینمش

بدجور دلم را شکست

شاید هم من هول بَرَم داشته و جو گیر شدم

زیادی پسرخاله شدم

((هرچند یه روز ادعا کرد باور داره که هم اندازه ی مامانش دوستش دارم و نزدیکترین کِس و کارِشَم))

ولی من نباید باور می کردم

نباید نسبت به او و سلامت و راحتیِ او "حسِّ مالکیت" داشته باشم

باید باور کنم که شاءن من برای او در حد پسرخاله هم نیست

تا چه رسه که بخواد ادعا کنه همه ی قلبش رو به من داده

خخخخخخخخخخ زهی خیال باطل

 

باورم نمیشه امشب بهش گفتم

"جون من اجازه بده من ظرفها رو بشورم"

و او اعتنا نکرد

 

اشکالی نداره

دل که بشکنه خونه ی خدا میشه

بعدش دیگه فرقی نمی کنه؛ خدا چیزی رو بخواد یا اون دل

دلِ شکسته اگر چیزی رو بخواد، انگار خدا خواسته

اون چیز میشه تقدیرِ خدا و انجام میشه

 

یادمه بهمنِ پارسال بهش گفتم که ‌کادوی روز مرد

یه جفت جورابت رو که پوشیدی و بوی پای تو رو گرفته بده من

گفت نه

کلا "نه" گفتن هاش به من زیاد شده

ترسید من به گناه بیفتم

یا ترسید خودش به گناه بیفته

نمی دونم

من بدم نیامد و حتی برای حیای زیبای او شعر گفتم

اولین بار بود که یه غزل را در یک بازه ی زمانیِ متصل و یک ساعته گفته بودم

هم ذوق پیشرفتِ شعرگفتنم رو داشتم و هم ذوقِ حیای دخترانه ی او

فرداش که دوباره سعادت حرف زدن باهاش رو پیدا کردم 

با یه احساس وصف نشدنی شعرم را براش خواندم

و منتظر واکنش های بینظیر او بودم که ...

یهو گوشی رو قطع کرد و تمام

تمام 

واقعا تمام

اولش به خودم وعده دادم که این موقتی است

ولی انگار او دیگه اون آدم نبود

کسی که با شعرهای من زندگی می کرد

دیگه نه احوالی از شعر هام پرسید

نه براش مهم بود که من شعر بگم براش

 

روزها و ماه ها گذشت

عوض شده بود

بهانه می کرد که :

"دیدم تو حوصله نداری منم ادامه ندادم"

تا اینکه آخر اردیبهشت تماس گرفت و راجع به یه جشن تولدی ازم سوال کرد

ماه رمضان بود 

یادش به خیر؛ وقتی قطع کرد من مثل این دیوونه ها شده بودم

بعد از مدتها صدای مسحور کننده ش رو شنیده بودم

همون لحظه براش شعر گفتم:

 

((( کی گفته عشقِ واقعی دروغه

چرا می گین باختنِ دل محاله

وقتی صدای عشقِتو می شنوی

انگاری که رو ابر و مه سواری...)))

 

خیلی دلم گرفته بود

مخاطبِ شعرهای من فقط یه نفر بود

و اون یک نفر دیگه برای شعرهای من تره هم خورد نمی کرد

 

دلشکستگی از شکستن استخوان های قفسه ی سینه هم دردناک تره

 

نگاهم پیش خدا بود و یه لنگه جورابِ اون آدم بی معرفت رو می خواستم

دعای دلِ شکسته اجابتش قطعیه

من یه لنگه جوراب خواستم ولی خدا لباسش رو بهم داد

پیراهنش

همین چند روز پیش

 دلی که شکسته، مستجاب الدعوه میشه

بماند 

 

امشب فهمیدم که دیگه نباید در زندگیش دخالت کنم

امشب فهمیدم که دیگه حق ندارم مثلا باعث بشم او استراحت کنه

امشب باورم شد که فقط یه سنگ صبورِم براش

والسلام

حالا که اینجوره الهی هیچ وقت نبینمش

تلفنی هم میشه سنگ صبور بود

واتساپی هم میشه سنگ صبور بود

 

این حق من نبود

من او رو خدای قلبم می دانم

برام مهم نیست او من را چه می داند

ولی حق من این نبود که سنگ صبورم بداند

سنگ صبوری که بهش اجازه ندی بیشتر از "صدای مشاور" توی زندگیت باشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۴
رضا آباد