عشق
شیرین ترین و تلخ ترین حادثه ی عمرم بود
عشق
هیجان انگیزترین و غم انگیزترین ماجرای زندگی ام بود
عشق به دو روایت
رخدادی شیرین و پر از هیجان
و پیشامدی تلخ و مالامال از غم
داستان اول شاعرم کرد
شاعری عاشق
و عاشقی شاعر
حکایت دوم امّا؛ میراند
حکایت دوم مرگ بود
مرگِ باورها
و تو چه می دانی که وقتی باورهایت بمیرند چه خواهد شد؟!
سالها پیش عشق را تجربه کرده بودم
تجربه ای ناکام و بی سرانجام
همانندِ ماهیِ رها شده از تُنگِ زندگی، دریای عشق را تاب نیاوردم
به سانِ پروانه ی آزاد شده از پیله ای خودساخته، خیلی زود دنیای عشقم را گم کردم
"عشق" را چشیدم،
ولی همچون رعد و برقی بود که نیامده بارِ رفتن بست
تا اینکه تو را دیدم
تو
همانی بودی که من گمشده ام می پنداشتمش
واژگانی که بین من و تو رفت و آمد می شد
نرم نرمک باورهایم را می ساخت
و "عشق"
باورم شد
ایمانم شد
عشق را با تو حس کردم
زندگی، نفس کشیدن، زنده ماندن، رشد و پیشرفت...
همه چیز پر شد از هیجان و دلبستگی و شور و زندگی
عشقِ تو شاعرم کرد
همیشه به وقتِ تعلیم می گفتم که دستتان هم بر آتشِ هنر باشد هم ورزش و هم علم و دانش
حالا با افتخار اضافه می کردم که
مثلا من خودم شعر می گویم
و قند توی دلم آب می شد که
" اون هم چه شعری و شاعری "
شعر هایم از شعرهای شاعران سخندان کم نداشت
ولی آنچه که برای من مهم بود
تو بودی
من برای تو شعر می گفتم
نمی دانم از کِی و از کجا این باور در من شکل گرفت
که تو با شعرهای من زنده ای
شاید دوست داشتم باور کنم که تو با شعرهای من زندگی می کنی
من شعر نمی گفتم، چون اصلاً شاعر نبودم
ولی برای تو و به خاطر تو جملاتی موزون می سرودم
البته کتاب عروض و قافیه هم خریدم تا بتوانم برایت زیباتر بسرایم
ولی باز هم هدفم شاعری کردن نبود
هدفم نفس های تو بود
عطرآگین کردنِ هوای کوی تو
فکر می کردم شعرهای من انرژی بخشِ نفس های توست
باورم شده بود که نیروی زندگیِ تو، نفس های من و ریختن عشقم در قالب کلمات است
عشقی را باور کرده بودم بین خودم و خودت
عشقی با فرسنگها دوری بین دو قلب که "یکی" شده اند
و ارتباطشان تنها همین کلمات است
عشق را فقط با همین واژه های شاعرانه حس می کنند و نیرو می گیرند
من با گفتنِش و تو با شنیدنش
زیرا هیچ کدام از حواسِ پنجگانه حق جولان نداشتند
حرمتی وجود داشت بین ما که نمی گذاشت لامسه و بینایی و شنوایی و بوییدن و چشیدن کار کنند
حتی من از بوییدنِ جورابِ تو محروم بودم
البته من پذیرفتم و اعتراضی نکردم و به جایَش دوباره شاعر شدم
من عاشق بودم
و زبان عشقم شعر بود
با واژه های موزون عشق می ورزیدم
و باورم این بود که تو هم عشق را از همین راه دریافت می کنی
این تنها راهی بود که می شد عشق ورزید و پاکی و راستی را نگه داشت
انسان به عشق زنده است
موتور محرک زندگی عشق است
زندگی یعنی عاشق عشق بورزد و معشوقش را از عشق لبریز کند
اگر عشقت را نثار نکنی یا عشقش را دریافت نکنی،
انگار زندگی ات رنگ ندارد
انگار زندگی معنی ندارد
ناگهان داستان زندگی به ایستگاهِ تلخش رسید
باورهایم نقش بر آب شد
تو هیچ وابستگی به عشق من و زبان عشقم نداشتثی
دوست داشتی عشق ورزیدنم را، ولی وابسته اش نبودی
هر زنی دوست دارد یکی از راه برسد و عاشقش باشد و در عشق او بسوزد، ولی عشقِ واحد و یگانه ای را می پرستد
و تو وابسته به عشق من نبودی
عشقی دیگر را می پرستیدی، غیر از عشق من
از آنجا این حقیقت تلخ دستگیرم شد که:
روز ها و ماه ها از شعر های من خبری نبود
یعنی روزها و ماه ها زبان عشقم انرژی بخشِ زندگی ات نبود
ولی تو همچنان سرِ پا بودی و موتورِ محرکِ زندگی ات کار می کرد
اینجا بود که فهمیدم باورهای اشتباه بودند
آن چیزی که تو را سرِ پا نگه داشته، من و شعر هایم و عشقم نبود
و این خیلی خیلی خیلی خیلی تلخ بود
تلخ ترین خاطره ی عمرم
غم انگیز ترین رویدادِ زندگی ام
عشق
عشق ورزیدن
عاشق بودن
اینها گمشده ی خیلی از زندگی ها هستند
زندگی هایی که قرار است بدون عشق تا ابد جاری باشند
نفرت عشق را از بین نمی برد
نفرت از جنس عشق است
نقطه ی مقابل عشق "بی تفاوتی" است
بی تفاوتی
این که برایش ارزش قائل نباشی، بهایش برایت پایین باشد
بی تفاوتیِ تو نسبت به زبان عشقم و عاشقانه هایم، قلب و روح مرا کشت