عازمم
یادمه دفعه ی قبل وقتی حلیم برات آوردم
خروس خون بود
هنوز آفتاب عالمتاب تابیدن آغاز نکرده بود
l saw you
تو را دیدم
و گفتم باید ...
نه که سجده اش کنم
باید جلوی رویِ ماهش احترام کنم، احترامی که بینهایت با آن مساوی باشد
باید جلوی روی عشقم نیست شوم
تا هست بودنش برای من واضح تر شود
همه ی عالم او باشد و بقیه خاک باشند، حتی خودم
ولی نتوانستم
یا ترسیدم
نمی دانم
ولی اینبار نه ترس بود نه ناتوانی
نمی ترسیدم جلوی تو تعظیم کنم
می توانستم در مقابلت خاک شوم
ولی خجالت کشیدم
از سر و وضعم
من لایق برادری و هیچ چیزِ دیگر برای تو نبودم
نامرتب بودم
ژولیده
چاق هم شدم، (از درد دوری ات همه بلائی سرم آمده)
زشت و پیر شدم
پس دوباره گوشه ی چادرت را بوییدم و بوسیدم
وقتی رفتی، پشیمان شدم و به خودم گفتم
(اگر خاک پایش را بوسه نزنم حسرت مرا می کشد)
دوباره تو را یافتم و تمام قد جلوی روی آسمانی ات خاک شدم و گردِ پایت را بوسیدم
آرام شدم
آرام
ولی
تو را دیدم که اندیشناک شده ای
ترسیدم
نکند فکر کند که من به او نظرِ سوء دارم؟
نه
نه مریم جان
این برادرِ دلسوخته فقط عاشق توست
عشقی برادرانه
ولی عمیق
و افلاطونی
و بینهایت
من عاشق هویتِ توام
عاشقِ مرامت هستم
نترس عزیزِ دلم
نگاهی گناه آلود به تو نداشته ام
ولی تا بخواهی عاشقانه نگاهت کرده ام
تو عشق منی
عشقی که باید جانم را نثار کنم
همین
نه انتظاری دارم
نه برنامه ای
افسارِ قلب و دلم دست خودم است
دوست دارم با تو عشقِ واقعی را تجربه کنم
نمی دانم تو چی دوست داری
ولی هرچه که هست اعتمادت را به من از دست نده
پاینده باشی عشق من
جانت را می بوسم
از راه دور