خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

خواهر (خواهَر) از ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.


بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.


خواهر جونم، تو شکوه باورِ هر لحظه ی منی، از این که هستی جاودانه گونه ازت ممنونم
خواهرِ عزیزم، تو بهترین خواهر دنیایی، تو ماه زمینی زندگانی ام و بزرگترین هدیه ی خدایی

خواهَر=خواه (مصدر خواستن) + پسوندِ "اَر" (نسبت،وابستگی و...) فارسی اَوِستایی!
آن که خواهان خانه و خانواده است،خاطر خواه و خواستار خانواده،مَدَدکار و یاریگر خانه و خانواده

آخرین مطالب
۰۹
تیر ۹۹

امشب دوتایی مهمان بودیم

مهمانِ یه میزبان

اولش خوب شروع شد

هرچند  صداش رو که می شنیدم، به هم می ریختم

صداش که می زدند، انگار صدا توی گلوم خفه می شد

ولی خوب پیش می رفت، سرِ شام می گفتم و می خندیدم...

ولی اون شب آبستنِ یه حادثه بود

حادثه ای که ریشه در گذشته و شاخ و برگ در آینده داشت

قبلاً بهم گفته بود که کمردرد آزارش می ده و مدام توی خونه سرِ پاست

 بعد از شام فکرش کردم که نگذارم پای ظرفشویی بِایسته

و چون می دونستم قرعه ی شستنِ ظرفها خواه ناخواه به نام او خواهد بود

سریع رفتم و شروع کردم به ظرف شستن

به همراه میزبان آمد و هردو از کارم ممانعت کردند

من هم به خیالم که داستان، داستان گذشته هاست

من حرف بزنم روی حرفم حرف نمی زنه

ولی مدتهاست قصه عوض شده و من خودم رو به خواب خرگوشی زدم

دیگه براش اون آدم قبل نیستم

خدا خودش می دونه که من به خاطر کمردردش و عشقی که بهش داشتم ایستادم جلوی ظرفشویی

و دوست داشتم کمتر خودش رو خسته کنه

به همین خاطر قسم خوردم و گفتم (به خدا نمی رم کنار)

ولی او اسکاج رو از دستم قاپید و راهش نکرد

کسی کنارمان نبود

من بودم و او

آهسته گفتم :

جون من بزار من انجامش بدم

جون من

ولی او براش مهم نبود و کارِ خودش رو کرد و من با دل شکستگی رفتم

به جونِ خودم فکر می کردم

جون من

جون خودم

همون جونی که عهد بستم یه روز فدای او کنم

می دونم او آدم قبل نیست

می دونم رفتارش و حتی اعتقاداتش عوض شده

هرچند خودش کتمان می کنه و ادعا می کنه که اینطور نیست

ولی باید باور کنم که اون دو سال و داستانش دیگه تمام شده 

اسفند پارسال همه چیز با یه تماس تلفنی (که ناگهان قطعش کرد) عوض شد

ویروسِ "توهمِ خیانت" افتاد به جونش و  رفتارش عوض شد

امشب بعد از ماه ها با هم غذا خوردیم

ولی ای کاش دیگه هیچ وقت نبینمش

بدجور دلم را شکست

شاید هم من هول بَرَم داشته و جو گیر شدم

زیادی پسرخاله شدم

((هرچند یه روز ادعا کرد باور داره که هم اندازه ی مامانش دوستش دارم و نزدیکترین کِس و کارِشَم))

ولی من نباید باور می کردم

نباید نسبت به او و سلامت و راحتیِ او "حسِّ مالکیت" داشته باشم

باید باور کنم که شاءن من برای او در حد پسرخاله هم نیست

تا چه رسه که بخواد ادعا کنه همه ی قلبش رو به من داده

خخخخخخخخخخ زهی خیال باطل

 

باورم نمیشه امشب بهش گفتم

"جون من اجازه بده من ظرفها رو بشورم"

و او اعتنا نکرد

 

اشکالی نداره

دل که بشکنه خونه ی خدا میشه

بعدش دیگه فرقی نمی کنه؛ خدا چیزی رو بخواد یا اون دل

دلِ شکسته اگر چیزی رو بخواد، انگار خدا خواسته

اون چیز میشه تقدیرِ خدا و انجام میشه

 

یادمه بهمنِ پارسال بهش گفتم که ‌کادوی روز مرد

یه جفت جورابت رو که پوشیدی و بوی پای تو رو گرفته بده من

گفت نه

کلا "نه" گفتن هاش به من زیاد شده

ترسید من به گناه بیفتم

یا ترسید خودش به گناه بیفته

نمی دونم

من بدم نیامد و حتی برای حیای زیبای او شعر گفتم

اولین بار بود که یه غزل را در یک بازه ی زمانیِ متصل و یک ساعته گفته بودم

هم ذوق پیشرفتِ شعرگفتنم رو داشتم و هم ذوقِ حیای دخترانه ی او

فرداش که دوباره سعادت حرف زدن باهاش رو پیدا کردم 

با یه احساس وصف نشدنی شعرم را براش خواندم

و منتظر واکنش های بینظیر او بودم که ...

یهو گوشی رو قطع کرد و تمام

تمام 

واقعا تمام

اولش به خودم وعده دادم که این موقتی است

ولی انگار او دیگه اون آدم نبود

کسی که با شعرهای من زندگی می کرد

دیگه نه احوالی از شعر هام پرسید

نه براش مهم بود که من شعر بگم براش

 

روزها و ماه ها گذشت

عوض شده بود

بهانه می کرد که :

"دیدم تو حوصله نداری منم ادامه ندادم"

تا اینکه آخر اردیبهشت تماس گرفت و راجع به یه جشن تولدی ازم سوال کرد

ماه رمضان بود 

یادش به خیر؛ وقتی قطع کرد من مثل این دیوونه ها شده بودم

بعد از مدتها صدای مسحور کننده ش رو شنیده بودم

همون لحظه براش شعر گفتم:

 

((( کی گفته عشقِ واقعی دروغه

چرا می گین باختنِ دل محاله

وقتی صدای عشقِتو می شنوی

انگاری که رو ابر و مه سواری...)))

 

خیلی دلم گرفته بود

مخاطبِ شعرهای من فقط یه نفر بود

و اون یک نفر دیگه برای شعرهای من تره هم خورد نمی کرد

 

دلشکستگی از شکستن استخوان های قفسه ی سینه هم دردناک تره

 

نگاهم پیش خدا بود و یه لنگه جورابِ اون آدم بی معرفت رو می خواستم

دعای دلِ شکسته اجابتش قطعیه

من یه لنگه جوراب خواستم ولی خدا لباسش رو بهم داد

پیراهنش

همین چند روز پیش

 دلی که شکسته، مستجاب الدعوه میشه

بماند 

 

امشب فهمیدم که دیگه نباید در زندگیش دخالت کنم

امشب فهمیدم که دیگه حق ندارم مثلا باعث بشم او استراحت کنه

امشب باورم شد که فقط یه سنگ صبورِم براش

والسلام

حالا که اینجوره الهی هیچ وقت نبینمش

تلفنی هم میشه سنگ صبور بود

واتساپی هم میشه سنگ صبور بود

 

این حق من نبود

من او رو خدای قلبم می دانم

برام مهم نیست او من را چه می داند

ولی حق من این نبود که سنگ صبورم بداند

سنگ صبوری که بهش اجازه ندی بیشتر از "صدای مشاور" توی زندگیت باشه

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۴/۰۹
رضا آباد

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی