روزی که پا به زندگی من گذاشتی، دلمرده ای پریشان بودم که انگیزه ای برای زندگی نداشتم
وقتی به طفل ام نگاه می کردم رنگ یتیمی را روی رخسارش می دیدم
مرده ای شبیه زنده گان بودم
تو آمدی
البته ابتدا من آمدم
اول من آمدم و به تو گفتم که ((آبجی جلوی هر کسی هر حرفی نزن، پشت سرت حرف و حدیث می سازند))
اینجوری داستان ما شروع شد و تو گفتی (از برادر برایم عزیز تر شدی) همان حرفی که دوست داشتم بشنوم
دوست داستم عزیزِ یکی باشم تا من را ببیند
تا دوباره زنده شوم
و تو همان گمشده ام بودی
با آرامشی که در وجودت بود زیبایی های من را دیدی و به به و چه چه کردی
گفتی
چقدر تو خوبی
چقدر زیبا حرف می زنی
چقدر تو باحالی، خشک نیستی
اولین بار شعری سروده بودم، و تو چقدر ذوقم کردی
طبعِ شاعرانه ام گُل انداخت و برایت شعر گفتم
از زیبایی هایت گفتم
از اسم زیبایت تا رسمِ بیتایَت
دوباره شعر گفتم
برای تو
دوباره
دوباره
شده بودم شاعرِ تو
شاعرِ قشنگی های جسمت و زیبایی های قلب و روح و جانت
و تو چه ذوق مرگ می کردی این دلباخته ی دلبرده ات را
چشم و گوش و زبان و قلب من شده بود جایگاهِ تو
و به همان سان،
چشم و گوش و زبان و قلب تو شده بود جایگاه من
تو حدیث دل می گفتی و من به گوش جان می شنیدم
من سخندانی می کردم و تو با قلبت می شنیدی
با هم به اشتراک گذاشتیم؛ من تجربیاتم را و تو احساسات پاکت را
یک روز گفتی ((آدم دوست داره بعضی چیزا رو بشنوه))، و شنیدنی هایی که یک عمر نشنیده بودی را از زبان من شنیدی
حرف هایی که دوست داشتی بشنوی و از تو دریغ می شد، از من شنیدی و لذت بردی
همانند من؛
کسی ذوق زیبایی های من نکرده بود
می دیدند و به روی خودشان نمی آوردند
خوبی هایم را عادی جلوه می دادند و بدی هایم را نقد می کردند
تو آمدی و گفتی چقدر زیبا حرف می زنم و چقدر خوب مسائل را تحلیل می کنم
ذوق من می کردی که خشک نیستم و طبعی لطیف دارم
من برایت حرف می زدم و تو برایم ذوق می کردی
حرفهایم تبدیل شد به دکلمه
دکلمه ها شعر شدند، شعر که نه، مِعر گویا
ولی بالاخره شعر شدند
من شاعرِ تو شدم
در عشقِ تو غزل گفتم و در وصفِ تو قصیده سرودم
همیشه به شاگردانم می گفتم بچه ها، یک رشته ی هنری و یک رشته ی ورزشی در کنارِ رشته ی علمیِ تان شما را زیباتر جلوه می دهد
حالا بعد از چند دهه زندگی، خودم با غرور و افتخار شاعر شده بودم
هنر یعنی به نظم در آوردنِ یک پدیده
هارمونی و هنجار در هر پدیده ای می شود هنر
و من کلمات را منظّم می کردم که کاری سخت تر از تنظیم صدا و تصویر است
خیلی سرخوش بودم
کتاب عروض خریدم تا حرفه ای تر شعر بگویم و اشعارم برازنده ی فرشته ای چون تو باشد
تو مرا شاعر خودت کرده بودی و من هر چه داشتم از تو بود،
آرامشم را شادی ام را و زندگی ام را مدیون تو بودم
تو برای من انگیزه ی ادامه دادن بودی
انرژیِ زندگی ام را از تو می گرفتم
مثل زمین که انرژی اش را از خورشید می گیرد، من از تو نیرو می گرفتم
از وجودت جانی تازه می یافتم
حرفهایت، عکس العمل هایت
ذوق کردن هایت
همین که نفس می کشیدم و برای تو می سرودم و برای تو و زندگی ات فکر می کردم و نظر می دادم و در مورد مشکلاتِ تو حرف می زدم تا آنها را بهتر حل کنی
اینها انرژی بخشِ زندگی ام بود
تقصیری نداشتم
با تو زنده بودن را دوباره آغاز کرده بودم و زندگی با تو معنی می یافت
زیبایی های تو
آرامش تو
آسایش تو
زندگی تو
اینها زندگیِ من بودند
شاعرت شده بودم
شاعرِ زندگی ات
شاعرِ زیبایی ات
شاعرِ وجودت شده بودم
گفتار و رفتارم برای تو شاعری می کردند
نه فقط زبانم
که دستهایم و چشمانم و همه ی وجودم برای تو می سرودند
عشق را می سرودند
برای تو
بک روز به تو گفتم،
((می خواهم هر ماه برای تو یک غزل تازه بگویم))
همین هم شد
حتی فراتر از آن
به ماه و روز و ساعت نبود
وقتی چیزی رخ می داد و من از تو یک زیباییِ ناب می دیدم ، دوباره شاعرت می شدم
همه ی وجودم برایت می سرودند
نه فقط زبانم
نمی توانستم ساکت بنشینم
با درک زیبایی های تو، همه ی وجودم به غلیان می آمد
همه ی وجودم تو را تقدیس می کرد
پس دست به قلم می شدم و در وصف تو و در عشق تو می نوشتم
می سرودم
کم کم ویروسِ کشنده ای در وجودم شروع کرد به رشد کردن:
او هم به من و شعرهایم و کارهایم وابسته شده
باور کردم که تو با غزلهای من زندگی می کنی
عشق می کنی
اگر غزلهایم را نشنوی احساس کمبود می کنی
باور کردم که شعر و غزلهای من حال تو را خوب می کند
وقتی برای تو می سرودم پر از انرژی می شدم
پر از نیروی زندگی می شدم
چون باورم این بود که دارم کار مهمی می کنم
باور کرده بودم که تو با سروده هایم نفس می کشی
باور کرده بودم که وجود من و رفتار من و سروده های من برای تو انرژی بخش است
باور کرده بودم که من و شعرهایم نیرو بخشِ زندگیِ توست
ولی به ناگاه اتفاقی افتاد و تو نخواستی متهم به خیانت عاطفی شوی
پس
پس رفتارت عوض شد
دیگر از آن ذوق کردن ها خبری نبود
حتی برنامه ها
همه تعطیل شدند
همه ی آنچه من فکر می کردم که تو به آن وابسته ای
همه را قطع کردی
و طبیعتاً انرژی و نیرویی که من از تو دریافت می کردم هم قطع شد
به خودم گفتم باید به تو زمان بدهم
این زمان به درازا کشید
ماه ها گذشت، و من شعری نسروده بودم
ماه ها گذشت و طبع و ذوقِ شاعرانه ام رو به خاموشی بود
تا اینکه بعد از چند ماه دوباره صدایت را شنیدم
سی اردی بهشت
تماس گرفتی و از تاریخ جشن تولد پرسیدی
یک مکالمه ی ساده بود
عصرِ ماه مبارک رمضان
دوباره پس از ماه ها نیرویی در من زنده شد
آهنگ صدای تو من را سرِ ذوق آورد و برایت سرودم
جانِ تازه ای گرفته بودم
به خودم گفتم:
او هم شعرِ مرا بخواند جان تازه ای می گیرد
مثل من
مدتها گذشت تا تو موفق شدی به این وبلاگ سر بزنی و عشقم و قلبم را بخوانی
شعرم را خواندی ولی به روی خودت نیاوردی
انگار یه متن عادی خوانده بودی
باورم نمی شد
ولی حقیقت داشت
باورهای من اشتباه بودند
تو به هیچ چیز من وابسته نبودی
و یا توانسته بودی وابستگی هایت را از بین ببری
به قول خودت مدیریت کرده بودی
دیگر انرژی و نیرویی برای ادامه نداشتم
چون انرژی و نیرویی دریافت نمی کردم
من یک مهرِ تایید می خواستم همین
دوست داشتم بشنوم که چقدر قشنگ سرودم
نیاز داشتم به اینکه اعتراف کنی که شعرهایم رو دوست داری
ولی تو سکوت کردی
و من تهی شدم
در خاطرم هست قبل تر از این، یک بار گفتی:
((داداش بیا قربون صدقه هایش را کم کنیم))
ای کاش این دفعه هم همه چیز را پاک نمی کردی
و مثل گذشته دست به اصلاح می زدی
ای کاش اصلاحم می کردی نه انکارم
نکند نیرویی که از اول دریافت کرده بودم همه دروغ بوده و بافته های ذهنی خودم بوده؟؟؟
نکند تو از اول هم هنر و زیباییِ کار من را درک نکردی؟
توی شهر بگرد
خواهرم، توی شهر جستجو کن
و ببین چند نفر می توانی پیدا کنی که برای روز تولدشان غزلی عاشقانه دریافت کرده اند؟
توی این دو سال، چقدر وجودم را نثارت کردم؟
اینهمه از من دریافت کردی، مادی و معنوی
من یه چیز ازت می خواستم:
نیرویی برای ادامه ی راه
دوست داشتم انرژی و نیروی زندگی ام باشی
چون باور داشتم که من انرژی و نیرویِ محرک زندگی تو هستم
توی بی مهر
توی بی معرفت
انرژی ای که به من نثار می کردی را از من دریغ کردی و گفتی قرآن بخوان تا حالت خوب شود
متعجبم،
چرا خودت از اول قرآن نخواندی و حالت با قرآن خوب نشد؟
چرا با حضور من، زندگی ات رنگ و بوی تازه به خود گرفت؟
آن زمان که خانه برایت زندان بود
آن زمان که زندگی برایت مانند مُردگی بود
آن زمان که دلشکسته بودی و تنها به خاطر مادر و فرزندت ادامه می دادی
قرآن را نمی شناختی؟
تو را با غِیر می بینم؛ صدایم در نمی آید!
دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید…
شبان آهسته می گریم؛ که شاید کم شود دردم
تحمل می رود؛ اما شبِ غم سر نمی آید
چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها…؟
تو مَه، بی مهری و حرفِ مَنَت؛ باور نمی آید!
ز دست و پای دل برگیر؛ این زنجیرِ جور، ای یار
که این دیوانه گر عاقل شود؛ دیگر نمی آید!
فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان؛ رحمی!
خدا را از چه بر من؛ رحمت ای کافر نمی آید؟!
مهدی اخوان ثالث
روزی آهم گیرد دامَنَت، سوزد با مَنَت
گر شود دلم کوهِ درد و غم
چارهاش به یک جام می کنم
همچو فرهادش از ریشه برکَنَم
من همان مرغ بیبال وپر
شاخ بیبرگ و بر
دل آزردهام
من همان مرغ بی بال و پر
شاخ بی برگ و بر
دل آزردهام
ملک الشعرای بهار
دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه
تو کتابم دیگه اون جور چیزا پیدا نمی شه.
دنیا زندون شده : نه عشق ، نه امید ، نه شور ،
برهوتی شده دنیا ، که تا چش کار می کنه مرده س و گور.
نه امیدی - چه امیدی ؟ به خدا حیف امید !
نه چراغی - چه چراغی؟ چیز خوبی می شه دید؟
نه سلامی - چه سلامی؟ همه خون تشنه ی هم !
نه نشاطی - چه نشاطی ؟ مگه راهش می ده غم؟
شاملوی عزیز
شاعران سرزمینم
اونایی که در قید حیات اند خدا عمرِ با عزت بهشون بده
و اونایی که در جوار رحمتش هستند بهشون بهشت ارزانی کنه
شاعران سرزمینم