خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

خواهر (خواهَر) از ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.


بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.


خواهر جونم، تو شکوه باورِ هر لحظه ی منی، از این که هستی جاودانه گونه ازت ممنونم
خواهرِ عزیزم، تو بهترین خواهر دنیایی، تو ماه زمینی زندگانی ام و بزرگترین هدیه ی خدایی

خواهَر=خواه (مصدر خواستن) + پسوندِ "اَر" (نسبت،وابستگی و...) فارسی اَوِستایی!
آن که خواهان خانه و خانواده است،خاطر خواه و خواستار خانواده،مَدَدکار و یاریگر خانه و خانواده

آخرین مطالب
۰۴
مرداد ۹۹

 

اینقدر احمقی

که فکر می کنی بُتِ تو برای من شکسته

نه خانوم خانوما

این طور نیست که فکر می کنی ناخواهری من

اون چیزی که تو صدای شکستنش رو شنیدی دل من بود

 

بُتِ تو در قلبِ من نشکسته و نخواهد شکست

ولی دلِ من جلوی چشمِ تو شکست و تو خم به ابرویت نیاوردی

و تازه خوشحال هم شدی که:

"خوب شد، تونست مدیریت کنه"

برو خوش باش

نابود کردنِ ذوقی که توی وجودِ یکی کاشتی کم گناهی نیست

گناهت رو بشور ناخواهری ام

هرچند من نمی بخشمت

شایدم تو کاره ای نبودی، نمی دونم

 

از تو بُگذشتم و بُگذاشتمت با دِگـــــــران

رفتم از کویِ تو لیکن عقب سر، نگـــــران

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی

تو بمــــان و دگران، وای به حال دِگــــران

 

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۳۶
رضا آباد
۰۴
مرداد ۹۹

 

گفتم غم تو دارم  

حافظ گفته؛

 

معشوقش میگه:

گفتا غمت سر آید

خوش به حافظ؛ یه چیزی شنیده لااقل

 

ما که گفتیم غم تو داریم خودش رو زد به اون راه

انگار که چیزی نشنیده

چقدر من توبی این وبلاگ مطلب نوشتم و جوابی نگرفتم و واکنشی نداشت

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۹ ، ۲۱:۲۰
رضا آباد
۰۲
مرداد ۹۹

 

تمام شد

اون چند روزی که می تونستی به راحتی بیایی و با من حرف بزنی به راحتی گذشت

هفته ی اول بهانه کردی که نمی دونستم 18-9 دست کیه

بهانه بود

خودت رو گول بزن نه منو

آخرین شبی که دیدمت کنار ماشینم گفتی 18-9؟

گفتم "الان روی گوشی خودمه و فردا صبح می زارم روی گوشی قدیمیه"

هه

چند روز نیومدی و بهانه کردی که "می ترسیدم پیام بدم، چند بار هم نوشتم و پاک کردم"

 

هفته ی اول که اینجور گذشت

تا اینکه من پیام دادم و از بیماری و ناخوشیِ خودم و خانواده م گفتم 

و تو اصلا احوال نپرسیدی...

و بالاخره از رو رفتی و اومدی و پیام دادی

ولی چه آمدی

کاش نمی اومدی

 

بار اول که یکی دوساعت وقت گذاشتی؛

به خودم گفتم وبلاگ رو خوندی و حالا شروع می کنی حرف هایی می زنی که من دوست دارم

لاقل نسبت به پست های وبلاگ واکنش هم نشون ندادی

به جز "قوم شوهر" و یکی دو تا دیگه موردِ بی ارزش

 

عصر خودم تماس گرفتم، داشتی فیلم می دیدی و حوصله ت سر رفته بود،

ولی فقط من حرف زدم و تو شنیدی و جا گذاشتی رفتی

بهانه کردی که کوچولوت گیر داده

دریغ از یه جمله

بی معرفت یه جمله نگفتی و بری که من دلم آروم بشه

تو گفته بودی که دوست داری همه چی عادی و آروم باشه نه پر از تلاطم و استرس

گفته بودی دوست داری کسی فکر بد در مورد تو نکنه و منو بپذیره

حرف من این بود که من از محدود شدن نه واهمه ای دارم و نه ناراحت میشم و هر بار که محدود تر شدم حمایتت کردم

درد من اینه که تو یه انرژیِ روح افزایی به من می دادی، الان قطعش کردی

و حالا توی شک هستم که نکنه از اول هم من بد فهمیده بودم و تو زیبایی های منو درک نمی کردی و من تصور می کردم که تو داری با شعرهای من زندگی می کنی 

دریغ از یه جمله

یه جمله

مثلا می گفتی:

"چرا داداش شعرهای تو و  حرفهای تو برای من مثل نفش کشیدنه"

حالا نمی خواست اینو بگی، ساده تر حتی

مثلا می گفتی:

"شعر های تو و حرفهای تو حال منو خوب می کنه، شاید اعتراف نکنم ولی حقیقت اینه"

 

ولی بهانه کردی که بچه داره گیر می ده و بدون جواب و واکنشی ساده جا گذاشتی رفتی

هه

یه بچه رو نمی تونی جمع و جور کنی

همون روز صبح که برای آخرین بار یکی دو ساعت چت کردیم از اداره تماس گرفتند که "باید بیایی فرم پر کنی" من جواب ندادم،

طوری هم نشد؛ یکی برام پر کرده بود

من صد برابر تو سرم شلوغه و خیلی بیشتر از تو استرس و تلاطم دارم

سه روز می شینم منتظر که امروز میایی فردا میایی

آخرین باری که چت کردی رو می گم، یادته؟

بعد از سه روز هفت و ده دقیقه ی صبح اومدی و هفت بیست و پنج دقیقه آف شدی که بچه بیدار شده

اینقدر بهم بر خورد که نگو

درسته تو زنی و مشکلات خودت رو داری ولی منم مرد هستم

من شاغلم

من هزار تا مشکل و دلمشغولی و چک و بدهی و بد بختی دارم

من باید با هزارتا استرس دست و پنجه نرم کنم تا بتونم با تو کانکت بشم

اون وقت خانوم خانوما با یه بچه دست منو می زاری توی پوست گردو

من باید با تو هماهنگ باشم، اونم توی دوره ی چند روزه ای که دیگه تکرار نمیشه و تو دستت بازه

باید توی این چند روز مشکلاتمون رو حل می کردیم

ولی تو سعی کردی به زندگی خودت برسی و من توی حاشیه بودم

 

تو الان که سرت خلوته اینقدر منو می چرزوی و یه بچه رو نمی تونی جمع کنی

دو روز دیگه که دور و برت شلوغ تر میشه می خوای چه کنی؟

من وقتی منتظرتم دست و دلم به کار نمی ره و نمی تونم به درستی اوضاع رو مدیریت کنم

منتظرِ یه پیامم که انرژی بگیرم

نمی خوام چت کنم

نمی خوام دو ساعت چت کنم

اساساً وقتش رو ندارم

فقط حرف زدن با تو حالم رو خوب می کنه همین

چیزی که فکر می کردم در مورد تو هم صادقه ولی نبود

منتظرِ یه پیام هستم که انرژی بگیرم

یه پیام

بدونم که تو به یاد منی

نه یادی که از مرده ها می کنیم، نه

"یاد من" یعنی نفس کشیدن

یعنی زندگی

یعنی: 
"داداش دیگه شعر نگفتی برام بخونی؟"

"داداش کانال فلان و بهمان رو ادامه نمی دی؟"

البته روزِ آخر از "سلاله النبیین" حرف زدی

ولی از خودت نپرسیدی من با چه انرژی و انگیزه ای ساعت ها وقت بزارم که بچه ها بخونند و یاد بگیرند؟

آدم برای هزار نفر کاری می کنه ولی دلش به یکی گرمه

از خودت نپرسیدی من به چه دلخوشی ای ده ها ساعت وقت بزارم؟

من که خودم توی واتساپ گروه تشکیل دادم ولی وقتی دیدم تو مثل چغندر وبلاگ رو خوندی و به روی خودت هم نیاوردی که چی خوندی و حال و احوال من برات مهم نیست

دیگه هیچی برام ارزش نداشت

مگه توی تلگرام و واتساپ گروه ها و کانال های مذهبی و آموزشی کم اند؟

نه خواهرم

داستان چیزِ دیگه ای بود که تو خرابش کردی

یه بچه رو بهانه می کنی و من رو آزار می دی

مردم با سه تا پسربچه ی قد و نیم قد میرن بندر لباس خواب می خرند و تازه استفاده هم می کنند

مثل ما نیستند که بخرند که فقط خریده باشند

اون وقت ماها منّت می زاریم که "چقدر اذیت می شم دو تا بیت شعر رو توی هفت تا سوراخ قایم کنم"

 

تو افسارت رو دادی دست دو تا مرد

یکی آقاکوچیکه و یکی هم آقا بزرگه

خدا کنه مبارک هم باشید ان شاءالله

و بقیه ی مرد های دور و برِت

پدرت

داداشت

خان داداشت

و بقیه ی مردها

خیرشون رو ببینی

کمبودی نداری که با من جبران بشه

(من هم کمبود هام رو یه سری رو دفن کردم و یه سری از کمبود هام رو جبران کردم، خیالت راحت عذاب وجدان نگیری یه وقت)

تازه تو دوست نداری چیزی پنهانی باشه

پس هر وقت کاری با من داشتی مثل بقیه به گوشیم تماس بگیر،

اگر وقت داشتم جواب می دم

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۲
رضا آباد
۲۹
تیر ۹۹

 

روزی که پا به زندگی من گذاشتی، دلمرده ای پریشان بودم که انگیزه ای برای زندگی نداشتم

وقتی به طفل ام نگاه می کردم رنگ یتیمی را روی رخسارش می دیدم

مرده ای شبیه زنده گان بودم

تو آمدی

البته ابتدا من آمدم 

اول من آمدم و به تو گفتم که ((آبجی جلوی هر کسی هر حرفی نزن، پشت سرت حرف و حدیث می سازند))

اینجوری داستان ما شروع شد و تو گفتی (از برادر برایم عزیز تر شدی) همان حرفی که دوست داشتم بشنوم

دوست داستم عزیزِ یکی باشم تا من را ببیند

تا دوباره زنده شوم

و تو همان گمشده ام بودی

با آرامشی که در وجودت بود زیبایی های من را دیدی و به به و چه چه کردی

گفتی

چقدر تو خوبی

چقدر زیبا حرف می زنی

چقدر تو باحالی، خشک نیستی

اولین بار شعری سروده بودم، و تو چقدر ذوقم کردی

طبعِ شاعرانه ام گُل انداخت و برایت شعر گفتم

از زیبایی هایت گفتم 

از اسم زیبایت تا رسمِ بیتایَت

دوباره شعر گفتم

برای تو

دوباره

دوباره

شده بودم شاعرِ تو

شاعرِ قشنگی های جسمت و زیبایی های قلب و روح و جانت

و تو چه ذوق مرگ می کردی این دلباخته ی دلبرده ات را

چشم و گوش و زبان و قلب من شده بود جایگاهِ تو

و به همان سان،

چشم و گوش و زبان و قلب تو شده بود جایگاه من

تو حدیث دل می گفتی و من به گوش جان می شنیدم

من سخندانی می کردم و تو با قلبت می شنیدی

با هم به اشتراک گذاشتیم؛ من تجربیاتم را و تو احساسات پاکت را

یک روز گفتی ((آدم دوست داره بعضی چیزا رو بشنوه))، و شنیدنی هایی که یک عمر نشنیده بودی را از زبان من شنیدی

حرف هایی که دوست داشتی بشنوی و از تو دریغ می شد، از من شنیدی و لذت بردی

همانند من؛ 

کسی ذوق زیبایی های من نکرده بود

می دیدند و به روی خودشان نمی آوردند

خوبی هایم را عادی جلوه می دادند و بدی هایم را نقد می کردند

تو آمدی و گفتی چقدر زیبا حرف می زنم و چقدر خوب مسائل را تحلیل می کنم

ذوق من می کردی که خشک نیستم و طبعی لطیف دارم

من برایت حرف می زدم و تو برایم ذوق می کردی

حرفهایم تبدیل شد به دکلمه

دکلمه ها شعر شدند، شعر که نه، مِعر گویا

ولی بالاخره شعر شدند

من شاعرِ تو شدم

در عشقِ تو غزل گفتم و در وصفِ تو قصیده سرودم

همیشه به شاگردانم می گفتم بچه ها، یک رشته ی هنری و یک رشته ی ورزشی در کنارِ رشته ی علمیِ تان شما را زیباتر جلوه می دهد

حالا بعد از چند دهه زندگی، خودم با غرور و افتخار شاعر شده بودم

هنر یعنی به نظم در آوردنِ یک پدیده

هارمونی و هنجار در هر پدیده ای می شود هنر

و من کلمات را منظّم می کردم که کاری سخت تر از تنظیم صدا و تصویر است

خیلی سرخوش بودم

کتاب عروض خریدم تا حرفه ای تر شعر بگویم و اشعارم برازنده ی فرشته ای چون تو باشد

 

تو مرا شاعر خودت کرده بودی و من هر چه داشتم از تو بود،

آرامشم را شادی ام را  و زندگی ام را مدیون تو بودم

تو برای من انگیزه ی ادامه دادن بودی

انرژیِ زندگی ام را از تو می گرفتم

مثل زمین که انرژی اش را از خورشید می گیرد، من از تو نیرو می گرفتم

از وجودت جانی تازه می یافتم

حرفهایت، عکس العمل هایت

ذوق کردن هایت

همین که نفس می کشیدم و برای تو می سرودم و برای تو و زندگی ات فکر می کردم و نظر می دادم و در مورد مشکلاتِ تو حرف می زدم تا آنها را بهتر حل کنی

اینها انرژی بخشِ زندگی ام بود

تقصیری نداشتم

با تو زنده بودن را دوباره آغاز کرده بودم و زندگی با تو معنی می یافت

زیبایی های تو

آرامش تو

آسایش تو

زندگی تو

اینها زندگیِ من بودند

شاعرت شده بودم

شاعرِ زندگی ات

شاعرِ زیبایی ات

شاعرِ وجودت شده بودم

گفتار و رفتارم برای تو شاعری می کردند

نه فقط زبانم

که دستهایم و چشمانم و همه ی وجودم برای تو می سرودند

عشق را می سرودند

برای تو 

بک روز به تو گفتم،

((می خواهم هر ماه برای تو یک غزل تازه بگویم))

همین هم شد

حتی فراتر از آن

به ماه و روز و ساعت نبود

وقتی چیزی رخ می داد و من از تو یک زیباییِ ناب می دیدم ، دوباره شاعرت می شدم

همه ی وجودم برایت می سرودند

نه فقط زبانم

نمی توانستم ساکت بنشینم

با درک زیبایی های تو، همه ی وجودم  به غلیان می آمد

همه ی وجودم تو را تقدیس می کرد

پس دست به قلم می شدم و در وصف تو و در عشق تو می نوشتم

می سرودم

کم کم ویروسِ کشنده ای در وجودم  شروع کرد به رشد کردن:

او هم به من و شعرهایم و کارهایم وابسته شده

باور کردم که تو با غزلهای من زندگی می کنی

عشق می کنی

اگر غزلهایم را نشنوی احساس کمبود می کنی

باور کردم که شعر و غزلهای من حال تو را خوب می کند

وقتی برای تو می سرودم پر از انرژی می شدم

پر از نیروی زندگی می شدم

چون باورم این بود که دارم کار مهمی می کنم

باور کرده بودم که تو با سروده هایم نفس می کشی

باور کرده بودم که وجود من و رفتار من و سروده های من برای تو انرژی بخش است

باور کرده بودم که من و شعرهایم نیرو بخشِ زندگیِ توست

ولی به ناگاه اتفاقی افتاد و تو نخواستی متهم به خیانت عاطفی شوی

پس 

پس رفتارت عوض شد

دیگر از آن ذوق کردن ها  خبری نبود

حتی برنامه ها

همه تعطیل شدند

همه ی آنچه من فکر می کردم که تو به آن وابسته ای

همه را قطع کردی

و طبیعتاً انرژی و نیرویی که من از تو دریافت می کردم هم قطع شد

به خودم گفتم باید به تو زمان بدهم

این زمان به درازا کشید

ماه ها گذشت، و من شعری نسروده بودم

ماه ها گذشت و طبع و ذوقِ شاعرانه ام رو به خاموشی بود

تا اینکه بعد از چند ماه دوباره صدایت را شنیدم

سی اردی بهشت

تماس گرفتی و از تاریخ جشن تولد پرسیدی

یک مکالمه ی ساده بود

عصرِ ماه مبارک رمضان

دوباره پس از ماه ها نیرویی در من زنده شد

آهنگ صدای تو من را سرِ ذوق آورد و برایت سرودم

جانِ تازه ای گرفته بودم

به خودم گفتم:

او هم شعرِ مرا بخواند جان تازه ای می گیرد

مثل من

مدتها گذشت تا تو موفق شدی به این وبلاگ سر بزنی و عشقم و قلبم را بخوانی

شعرم را خواندی ولی به روی خودت نیاوردی

انگار یه متن عادی خوانده بودی

باورم نمی شد

ولی حقیقت داشت

باورهای من اشتباه بودند

تو به هیچ چیز من وابسته نبودی

و یا توانسته بودی وابستگی هایت را از بین ببری

به قول خودت مدیریت کرده بودی

دیگر انرژی و نیرویی برای ادامه نداشتم

چون انرژی و نیرویی دریافت نمی کردم

 

من یک مهرِ تایید می خواستم همین

دوست داشتم بشنوم که چقدر قشنگ سرودم

نیاز داشتم به اینکه اعتراف کنی که شعرهایم رو دوست داری

ولی تو سکوت کردی

و من تهی شدم

در خاطرم هست قبل تر از این، یک بار گفتی:

((داداش بیا قربون صدقه هایش را کم کنیم))

ای کاش این دفعه هم همه چیز را پاک نمی کردی

و مثل گذشته دست به اصلاح می زدی

ای کاش اصلاحم می کردی نه انکارم

 

نکند نیرویی که از اول دریافت کرده بودم همه دروغ بوده و بافته های ذهنی خودم بوده؟؟؟

نکند تو از اول هم هنر و زیباییِ کار من را درک نکردی؟

توی شهر بگرد

خواهرم، توی شهر جستجو کن

و ببین چند نفر می توانی پیدا کنی که برای روز تولدشان غزلی عاشقانه دریافت کرده اند؟

 

 

 

توی این دو سال، چقدر وجودم را نثارت کردم؟

اینهمه از من دریافت کردی، مادی و معنوی

من یه چیز ازت می خواستم:

نیرویی برای ادامه ی راه

دوست داشتم انرژی و نیروی زندگی ام باشی

چون باور داشتم که من انرژی و نیرویِ محرک زندگی تو هستم

 

 

توی بی مهر

توی بی معرفت

انرژی ای که به من نثار می کردی را از من دریغ کردی و گفتی قرآن بخوان تا حالت خوب شود

متعجبم،

چرا خودت از اول قرآن نخواندی و حالت با قرآن خوب نشد؟

چرا با حضور من، زندگی ات رنگ و بوی تازه به خود گرفت؟

آن زمان که خانه برایت زندان بود

آن زمان که زندگی برایت مانند مُردگی بود

آن زمان که دلشکسته بودی و تنها به خاطر مادر و فرزندت ادامه می دادی

قرآن را نمی شناختی؟

 

تو را با غِیر می بینم؛ صدایم در نمی آید!


دلم می سوزد و کاری ز دستم، بر نمی آید…


شبان آهسته می گریم؛ که شاید کم شود دردم


تحمل می رود؛ اما شبِ غم سر نمی آید


چه سود، از شرحِ این دیوانگی ها… بی قراری ها…؟

 

تو مَه، بی مهری و حرفِ مَنَت؛ باور نمی آید!

 

ز دست و پای دل برگیر؛ این زنجیرِ جور، ای یار

 

که این دیوانه گر عاقل شود؛ دیگر نمی آید!


فراق از عمر من می کاهد ای نامهربان؛ رحمی!

 

خدا را از چه بر من؛ رحمت ای کافر نمی آید؟!

                                                                                            مهدی اخوان ثالث

 

 

 

 

روزی آهم گیرد دامَنَت، سوزد با مَنَت

گر شود دلم کوهِ درد و غم

چاره‌اش به یک جام می کنم

همچو فرهادش از ریشه برکَنَم

من همان مرغ بی‌بال وپر

شاخ بی‌برگ و بر

دل آزرده‌ام

من همان مرغ بی بال و پر

شاخ بی برگ و بر

دل آزرده‌ام

                                                                              ملک الشعرای بهار

 

 

 

 

 

 

 

 

دیگه دل مثل قدیم عاشق و شیدا نمی شه

تو کتابم دیگه اون جور چیزا پیدا نمی شه.

دنیا زندون شده : نه عشق ، نه امید ، نه شور ،

برهوتی شده دنیا ، که تا چش کار می کنه مرده س و گور.

 

نه امیدی - چه امیدی ؟ به خدا حیف امید !

نه چراغی - چه چراغی؟ چیز خوبی می شه دید؟

نه سلامی - چه سلامی؟ همه خون تشنه ی هم !

نه  نشاطی - چه نشاطی ؟ مگه  راهش می ده غم؟

                                                                                                        شاملوی عزیز

 

 

 

 

شاعران سرزمینم

اونایی که در قید حیات اند خدا عمرِ با عزت بهشون بده  

و اونایی که در جوار رحمتش هستند بهشون بهشت ارزانی کنه

شاعران سرزمینم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ تیر ۹۹ ، ۰۸:۲۵
رضا آباد
۲۳
تیر ۹۹

 

امروز چهارمین روز هم گذشت

چهار روزه که به من پیام ندادی

در صورتی که ظاهراً منعی و مشکلی نداشتی

 

یه روز برات جذابیت هایی داشتم

وابسته بودی

توی هر موقعیتی دنبالِ این بودی که با من حرف بزنی و از خودت برام بگی

ولی الان 5 ماهه که ورق برگشته

من داستان های تو و اتفاقاتی که برای تو می افته رو از این و اون می شنوم

 

دیگه برات ارزش ندارم

منو دور انداختی

باید باورهام رو اصلاح کنم

باورهای غلطی که تو به من القا می کنی

نباید گولِ ظاهرِ فریبنده ات را بخورم

همون که گفتم

شاید برسه روزی که هیچ وقت نبینمت

این سری که دیدمت دوباره گول خوردم

باور کردم که هنوز گوشه ی ذهنت و قلبی که یه روز تمامش رو به من داده بودی هنوز رنگ و بوی من هم هست

ولی باید کم کم باورهام رو عوض کنم

و خودم رو خلاص کنم از این همه انتظارِ بی حاصل

 

خیلی آدم عجیبی هستی

امروز بهت پیام دادم که؛

"ما همه به ترتیب ویروسی شدیم و ناخوشی اومد سراغمون، شما در چه حالید؟"

جوابت خیلی جالبه:

فقط از خودت گفتی، که علایم سرماخوردگی داشتی و الان بهتری

باورم نمیشه احوال ما رو نپرسیدی و برات مهمه نبوده ما الان حالمون چطوره

 

البته نه اینکه آداب معاشرت بلد نباشی

خوبشم بلدی

ولی هرچی باشه ماها قومِ شوهریم

 

من می مانم و یه قلب زخمی و عشقِ یه طرفه ی مجهول و پنهانی که از دورانِ اوجش فقط چندتا عکس و خاطره مونده

 

خدانگهدارت باشه

برای همیشه خداحافظ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ تیر ۹۹ ، ۲۰:۵۱
رضا آباد
۱۵
تیر ۹۹

 

عازمم 

یادمه دفعه ی قبل وقتی حلیم برات آوردم 

خروس خون بود

هنوز آفتاب عالمتاب تابیدن آغاز نکرده بود

l saw you 

تو را دیدم

و گفتم باید ...

نه که سجده اش کنم

باید جلوی رویِ ماهش احترام کنم، احترامی که بینهایت با آن مساوی باشد

باید جلوی روی عشقم نیست شوم

تا هست بودنش برای من واضح تر شود

همه ی عالم او باشد و بقیه خاک باشند، حتی خودم

 

ولی نتوانستم

یا ترسیدم

نمی دانم

 

ولی اینبار نه ترس بود نه ناتوانی

نمی ترسیدم جلوی تو تعظیم کنم

می توانستم در مقابلت خاک شوم 

ولی خجالت کشیدم

از سر و وضعم

من لایق برادری و هیچ چیزِ دیگر برای تو نبودم

نامرتب بودم

ژولیده

چاق هم شدم، (از درد دوری ات همه بلائی سرم آمده)

زشت و پیر شدم

پس دوباره گوشه ی چادرت را بوییدم و بوسیدم

وقتی رفتی، پشیمان شدم و به خودم گفتم

(اگر خاک پایش را بوسه نزنم حسرت مرا می کشد)

دوباره تو را یافتم و تمام قد جلوی روی آسمانی ات خاک شدم و گردِ پایت را بوسیدم

 

آرام شدم

آرام

ولی

تو را دیدم که اندیشناک شده ای

ترسیدم

نکند فکر کند که من به او نظرِ سوء دارم؟

نه

نه مریم جان

این برادرِ دلسوخته فقط عاشق توست

عشقی برادرانه

ولی عمیق

و افلاطونی

و بینهایت

من عاشق هویتِ توام

عاشقِ مرامت هستم

نترس عزیزِ دلم

نگاهی گناه آلود به تو نداشته ام

ولی تا بخواهی عاشقانه نگاهت کرده ام

تو عشق منی

عشقی که باید جانم را نثار کنم

همین

نه انتظاری دارم

نه برنامه ای

افسارِ قلب و دلم دست خودم است

دوست دارم با تو عشقِ واقعی را تجربه کنم

نمی دانم تو چی دوست داری

ولی هرچه که هست اعتمادت را به من از دست نده

پاینده باشی عشق من

 

جانت را می بوسم

از راه دور

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۲۱:۵۳
رضا آباد
۱۵
تیر ۹۹

 

توی این چند ماه خیلی ازت نامهربونی دیدم

کم توجهی

بی مهری...

فهمیدم که نیمه ی گمشده ات نیستم

فهمیدم که با من کامل نمی شوی

زیبایی های من برای تو مسحور کننده نیست

دریافتم که چقدر تنها هستم و چقدر تنهایی زیباست

توی این چند ماه سعی کردم اَزِت دل بِبُرَّم

مدام به خودم تلقین می کردم که؛

(مریم یه آدم عادیه، عادی تر از هر کسی، نباید از او برای خودم یه موجودی بسازم که نیست)

درد می کشیدم و سکوت می کردم و ناملایماتی که از تو می رسید را نظاره می کردم

تا اینکه قطارِ زندگی ام چند روزی به ایستگاهِ (با تو بودن) رسید

شب و روز

ساعت به ساعت

دیدنِ تو

شنیدنت 

حتی بوییدنِ تو

بوییدنِ کفِ کفش ات

لمس کردن پیراهن و روسری ات

صدای خنده هایت

لَعلِ لعابِ لبانت

رنگ و روی رخسارَت

راه رفتن های دلفریبَت

قامت و اندامِ سَرو اَت

جَعدِ مشکینِ دو سه تاری عیان، از زلفِ کمندت؛ که دزدیده به نظاره می نشینم

اینها داستان این چند روزِ من بودند

رویایی که شاید در زندگی ام کمتر تجربه اش کنم

 

عجب خیالِ خامی، که بتوانم از تو دل بِبُرّم

عجب باورِ اشتباهی که بتوانم تو را برای قلب و روحم عادی و معمولی جلوه دهم

 

 روزهایی که تو را نمی دیدم، مدام با خودم کلنجار می رفتم که، مگر نه اینکه:

"از دل برود هر آنکه از دیده برفت"

پس چرا مریم از دل من نمی رود؟

این روزها که همه ی وجودم پر شده از جسمِ فانی ات، با درد دوری ات چه کنم؟

چند ساعتی بیش نمانده که دوباره دوری ات خنجرِ روح و جسم دردمندم خواهد شد

 

خداحافظ، باورِ یافتنِ نیمه ی گمشده ام

خداحافظ، دردِ عشقِ پیدا و پنهانم 

خداحافظ، عشق افلاطونی ام

خداحافظ، شادی و معنیِ زندگی ام

خداحافظ، جادوانه ی قلبم

خداحافظ، یادگارِ روزهای تنهایی ام

خداحافظ، ماندگارِ لحظه های تنهایی ام

خداحافظ، گلِ من

خداحافظ، گلِ بنفشه ی نویدبخشِ بهارِ زندگانی ام

خداحافظ، خودِ من

خداحافظ مریمِ عزیز تر از جانم

به امید دیدار

به امید دیداری بدون جدایی و فراق

همیشه می خواهمت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۸:۴۶
رضا آباد
۱۵
تیر ۹۹

سلام

بعد از مدتها سلام خواهر نازدانه ام

سلام به روی ماهت ماه جبینِ زیباروی خوش قد و بالایم

 

از مکانی دور و از زمانی دور تر از الان که می خوانی ام، سلامِ گرمم را پذیرا باش 

ای آفتابِ نوربخش و گرمابخش زندگی ام

 

کاش می شد ای کاش

که دستِ گرمابخشت...

نه 

بماند

بگذریم از "کاشکی" های زندگی

 

سوال بزرگِی مدتهاست ذهن و قلبم را آشفته کرده؛

من کجای زندگیِ مریمِ عزیزم هستم؟

چکاره اش هستم 

اینکه تو پولش رو از داداش ات گرفتی

معلوم هم نیست کِی گرفته باشی

و خرج کردی

این یه مدالِ افتخاره به  گردن من

معنیش اینه که جایگاه من حتی از پدرومادرت و حتی از داداش هات بالاتره

این یعنی من مالِ کوی تو ام

و تو مالِ کوی منی

اساسا جیبمون یکیه

قلبمون یکیه

اخلاقمون یکیه

حیفه خرابش کنی

باورهای قشنگم رو می گم

 

جالبه:

تو متعلق به منی

 متعلق به کوی من

 

من متعلق تو ام

متعلق به کوی تو

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۹ ، ۰۲:۱۷
رضا آباد
۱۳
تیر ۹۹

 

یادمه چند وقت پیش، وقتی از داغِ دلم برایت می گفتم 

و برایت درد دل می کردم که چطوری با اینهمه نبودنت سر کردم

تو گفتی:  "خوشحال شدم تونستی مدیریت کنی"

و من گفتم آدم داغ هم که می بینه بالاخره مدیریت می کنه

و خیلی دلم از حرفت شکست

 

حالا جونم واسَت بگه از امروز 

که پیراهنِ یوسفم، مَرحَمِ زخمِ دلم شد

و دیده ی درونم را بینا کرد و دلم روشن شد

داغ من، داغ نداشتن توست

به حدی که حق ندارم بگم ظرف نشور من می شورم تو استراحت کن

داغ نداشتنت، 

به اندازه ای که حق ندارم یه ژست بهت بدم و یه عکس ازت بگیرم

امروز ولی تونستم ده ها عکس خوشگل ازت بگیرم

این، حالم را خوب کرد

مرحمِ دلم بود

به سان پیراهن یوسف، روشنای قلبم شد

باورم شد که هنوز تو مال من هم هستی

 

هزار بار بهت گفتم

دوباره هم می گم:

من فقط می خوام توی دنیای تو باشم 

توی دنیای من باشی

مالک تصمیمات تو باشم

مالکِ‌ ...

راستش قلب و روح تو باشم

 

امروز من بارها نگاهِ پر از عشقم روی تو قفل شد

و جالبش اینه که امروز حس کردم تو هم چند باز نگاهت روی من قفل شده

یک بار هم دمِ اتاق کوچیکه چشم تو چشم به هم خیره شدیم

همیشه این حالت رو دوست داشتم و کمتر تجربه ش کرده بودم

 

امشب دوباره شاهد یه ناهنجاری بودم

من گفتم فلان کاری رو نکن و تو کنار نمی اومدی

((البته من اشتباه می کردم و بعدش قرار شد انجامش بدی))

ولی دوست داشتم اگر من لب تر می کنم که (نه نکن)

تو هم بی معطلی بپذیری

چرا اوایل اینطور بودی ولی حالا عوض شدی؟

 

طبق فلسفه ی من:

مرد نوکری و آقایی می کنه

زن عاشقی و خانمی می کنه

 

منو به نوکری که قبول نداری

آقای تو هم که یکی دیگه ی

خدا به من رحم کنه

 

ابراهیم حاتمی کیا می گفت:

رابطه ی من با شهید آوینی مثل رابطه ی دل و دلبری بود

آو ینی می گفت زود اومدی از خط، 

حاتمی کیا  هم (بی برو برگرد) باز می گشت

 

من آدم انطاف پذیری ام 

ولی عشق بین من و تو حکم می کنه که مجبور نشم انعطاف پذیر باشم

اینجوری قشنگه که تو به خاطر من که نزدیکترین کس و کارتم (البته اگر راست گفته باشی) بگی:  "باشه به خاطر تو"

بعدش من ببینم تو چطور راحتی

نه اینکه مجبورم کنی

 

جالبه

من میگم جونِ من فلان...

باز هم تو جوانبِ کار رو در نظر می گیری و می گی نه

چقدر زشته این؟!!!!

بارِ  اولت هم نیست

 

این دو پست آخری رو امشب د دیشب توی خستگی و در خواب و بیداری تایپ کردم

امیدوارم هذیان نگفته باشم

خخخخخخ

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ تیر ۹۹ ، ۰۴:۲۳
رضا آباد
۱۲
تیر ۹۹

 

دگردیسی

تغییر شکل دادنِ مراحل رشد در فرایند زیستی

دگرگونی

 

تو یه عاشقِ سینه چاک داشتی

یه دلباخته ی پاک باخته

که حاضر بود به خاطر تو دنیا رو زیر و رو کنه

که توی همه ی دنیا فقط تو رو می دید

فقط تو رو تافته ی جدابافته می دانست

فقط تو براش غیر معمولی و دست نیافتنی بودی

فقط تو پرستیدنی بودی 

 

اونو انداختی توی روندِ دگردیسی

خودت اونو نابود کردی و یه چیز جدید ازش ساختی؛

برادر

تو برادر می خواستی

از اولش هم از این چرت و پرتا خوشِت نمیومد

تو برادر می خواستی و بهش رسیدی:

یه گوش که هر وقت خواستی بشنوه

یه پا که هر وقت خواستی برات بدو بدو کنه

یه دست که هر وقت اراده کردی برات سینه بزنه

از عشق افلاطونیِ خودت یه برادر ساختی

خُب مبارکت باشه 

 

خیلی چیزا انگاری تموم شده

مطمئناً تو می گی نه چیزی تموم نشده

آخه برای تو چیزی شروع نشده بود که تموم بشه

خودت یه بار گفتی مانند من عاشق نیستی 

گفتی اون جوری که من تو رو دوست دارم تو منو دوست نداری

 

من عاشقِ تو بودم و تو قاتل عشقِ من

 

ممکنه رگ خواب تو یا هر زنِ دیگه ای دستِ من باشه

ولی شاید رگ خوابِ من دست هیچ زنی نباشه

 تنهایی مونس خوبیه برای خیلیا

 

من داداشتم 

همون جور که می خواستی

در خدمتم

کاری داشتی بگو؛ تعارف تکنی 

 

بعضی وقت ها یه نفر نمی دونه صاحب چه چیز ارزشمندیه

ولی وقتی از دستش داد  اون وقت می فهمه که جواهری رو از دست داده

بعضی اوقات هم هیچ وقت درک نمی کنه که چی داشته و ...

وقتی دِلِت کوچیک باشه نمی تونی یه عشق واقعی رو بفهمی

 

مطلب آخر

یکی که میگه من رفتم

بدون شک نرفته

اگه یکی بخواد بره که جار نمی زنه که 

بی سر و صدا جا می زاره می ره

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ تیر ۹۹ ، ۰۰:۳۹
رضا آباد