خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

خواهر (خواهَر) از ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.


بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.


خواهر جونم، تو شکوه باورِ هر لحظه ی منی، از این که هستی جاودانه گونه ازت ممنونم
خواهرِ عزیزم، تو بهترین خواهر دنیایی، تو ماه زمینی زندگانی ام و بزرگترین هدیه ی خدایی

خواهَر=خواه (مصدر خواستن) + پسوندِ "اَر" (نسبت،وابستگی و...) فارسی اَوِستایی!
آن که خواهان خانه و خانواده است،خاطر خواه و خواستار خانواده،مَدَدکار و یاریگر خانه و خانواده

آخرین مطالب
۱۰
تیر ۹۹

 

عشق 

شیرین ترین و تلخ ترین حادثه ی عمرم بود

عشق

هیجان انگیزترین و غم انگیزترین ماجرای زندگی ام بود

عشق به دو روایت

رخدادی شیرین و پر از هیجان

و پیشامدی تلخ و مالامال از غم

 

داستان اول شاعرم کرد

شاعری عاشق

و عاشقی شاعر

حکایت دوم امّا؛ میراند

حکایت دوم مرگ بود

مرگِ باورها

و تو چه می دانی که وقتی باورهایت بمیرند چه خواهد شد؟!

 

سالها پیش عشق را تجربه کرده بودم

تجربه ای ناکام و بی سرانجام

همانندِ ماهیِ رها شده از تُنگِ زندگی، دریای عشق را تاب نیاوردم

به سانِ پروانه ی آزاد شده از پیله ای خودساخته، خیلی زود دنیای عشقم را گم کردم

"عشق" را چشیدم،

ولی همچون رعد و برقی بود که نیامده بارِ رفتن بست

 

تا اینکه تو را دیدم

تو

همانی بودی که من گمشده ام می پنداشتمش 

واژگانی که بین من و تو رفت و آمد می شد

نرم نرمک باورهایم را می ساخت

و "عشق"

باورم شد

ایمانم شد

عشق را با تو حس کردم

زندگی، نفس کشیدن، زنده ماندن، رشد و پیشرفت...

همه چیز پر شد از هیجان و دلبستگی و شور و زندگی

عشقِ تو شاعرم کرد

همیشه به وقتِ تعلیم می گفتم که دستتان هم بر آتشِ هنر باشد هم ورزش و هم علم و دانش 

حالا با افتخار اضافه می کردم که 

مثلا من خودم شعر می گویم

و قند توی دلم آب می شد که

" اون هم چه شعری و شاعری "

شعر هایم از شعرهای شاعران سخندان کم نداشت

ولی آنچه که برای من مهم بود

تو بودی

من برای تو شعر می گفتم

نمی دانم از کِی  و از کجا این باور در من شکل گرفت

که تو با شعرهای من زنده ای

شاید دوست داشتم باور کنم که تو با شعرهای من زندگی می کنی

من شعر نمی گفتم، چون اصلاً شاعر نبودم

ولی برای تو و به خاطر تو جملاتی موزون می سرودم

البته کتاب عروض و قافیه هم خریدم تا بتوانم برایت زیباتر بسرایم

ولی باز هم هدفم شاعری کردن نبود

هدفم نفس های تو بود

عطرآگین کردنِ هوای کوی تو

فکر می کردم شعرهای من انرژی بخشِ نفس های توست

باورم شده بود که نیروی زندگیِ تو، نفس های من و ریختن عشقم در قالب کلمات است

عشقی را باور کرده بودم بین خودم و خودت 

عشقی با فرسنگها دوری بین دو قلب که "یکی" شده اند

و ارتباطشان تنها همین کلمات است

عشق را فقط با همین واژه های شاعرانه حس می کنند و نیرو می گیرند

 

من با گفتنِش و تو با شنیدنش

 

زیرا هیچ کدام از حواسِ پنجگانه حق جولان نداشتند

حرمتی وجود داشت بین ما که نمی گذاشت لامسه و بینایی و شنوایی و بوییدن و چشیدن کار کنند

حتی من از بوییدنِ جورابِ تو محروم بودم

البته من پذیرفتم و اعتراضی نکردم و به جایَش دوباره شاعر شدم

من عاشق بودم

و زبان عشقم شعر بود

با واژه های موزون عشق می ورزیدم

و باورم این بود که تو هم عشق را از همین راه دریافت می کنی

این تنها راهی بود که می شد عشق ورزید و پاکی و راستی را نگه داشت

 

انسان به عشق زنده است

موتور محرک زندگی عشق است

زندگی یعنی عاشق عشق بورزد و معشوقش را از عشق لبریز کند

اگر عشقت را نثار نکنی یا عشقش را دریافت نکنی،

انگار زندگی ات رنگ ندارد

انگار زندگی معنی ندارد

 

 ناگهان داستان زندگی به ایستگاهِ تلخش رسید

باورهایم نقش بر آب شد

تو هیچ وابستگی به عشق من و زبان عشقم نداشتثی

دوست داشتی عشق ورزیدنم را، ولی وابسته اش نبودی

هر زنی دوست دارد یکی از راه برسد و عاشقش باشد و در عشق او بسوزد، ولی عشقِ واحد و یگانه ای را می پرستد

و تو وابسته به عشق من نبودی

عشقی دیگر را می پرستیدی، غیر از عشق من

از آنجا این حقیقت تلخ دستگیرم شد که:

روز ها و ماه ها از شعر های من خبری نبود 

یعنی روزها و ماه ها زبان عشقم انرژی بخشِ زندگی ات نبود

ولی تو همچنان سرِ پا بودی و موتورِ محرکِ زندگی ات کار می کرد

 

اینجا بود که فهمیدم باورهای اشتباه بودند

 

آن چیزی که تو را سرِ پا نگه داشته، من و شعر هایم و عشقم نبود

و این خیلی خیلی خیلی خیلی تلخ بود

تلخ ترین خاطره ی عمرم

غم انگیز ترین رویدادِ زندگی ام

 

عشق

عشق ورزیدن

عاشق بودن

اینها گمشده ی خیلی از زندگی ها هستند

زندگی هایی که قرار است بدون عشق تا ابد جاری باشند

 

نفرت عشق را از بین نمی برد

نفرت از جنس عشق است

نقطه ی مقابل عشق "بی تفاوتی" است

بی تفاوتی

این که برایش ارزش قائل نباشی، بهایش برایت پایین باشد

 

بی تفاوتیِ تو نسبت به زبان عشقم و عاشقانه هایم، قلب و روح مرا کشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۹ ، ۰۶:۰۸
رضا آباد
۰۹
تیر ۹۹

امشب دوتایی مهمان بودیم

مهمانِ یه میزبان

اولش خوب شروع شد

هرچند  صداش رو که می شنیدم، به هم می ریختم

صداش که می زدند، انگار صدا توی گلوم خفه می شد

ولی خوب پیش می رفت، سرِ شام می گفتم و می خندیدم...

ولی اون شب آبستنِ یه حادثه بود

حادثه ای که ریشه در گذشته و شاخ و برگ در آینده داشت

قبلاً بهم گفته بود که کمردرد آزارش می ده و مدام توی خونه سرِ پاست

 بعد از شام فکرش کردم که نگذارم پای ظرفشویی بِایسته

و چون می دونستم قرعه ی شستنِ ظرفها خواه ناخواه به نام او خواهد بود

سریع رفتم و شروع کردم به ظرف شستن

به همراه میزبان آمد و هردو از کارم ممانعت کردند

من هم به خیالم که داستان، داستان گذشته هاست

من حرف بزنم روی حرفم حرف نمی زنه

ولی مدتهاست قصه عوض شده و من خودم رو به خواب خرگوشی زدم

دیگه براش اون آدم قبل نیستم

خدا خودش می دونه که من به خاطر کمردردش و عشقی که بهش داشتم ایستادم جلوی ظرفشویی

و دوست داشتم کمتر خودش رو خسته کنه

به همین خاطر قسم خوردم و گفتم (به خدا نمی رم کنار)

ولی او اسکاج رو از دستم قاپید و راهش نکرد

کسی کنارمان نبود

من بودم و او

آهسته گفتم :

جون من بزار من انجامش بدم

جون من

ولی او براش مهم نبود و کارِ خودش رو کرد و من با دل شکستگی رفتم

به جونِ خودم فکر می کردم

جون من

جون خودم

همون جونی که عهد بستم یه روز فدای او کنم

می دونم او آدم قبل نیست

می دونم رفتارش و حتی اعتقاداتش عوض شده

هرچند خودش کتمان می کنه و ادعا می کنه که اینطور نیست

ولی باید باور کنم که اون دو سال و داستانش دیگه تمام شده 

اسفند پارسال همه چیز با یه تماس تلفنی (که ناگهان قطعش کرد) عوض شد

ویروسِ "توهمِ خیانت" افتاد به جونش و  رفتارش عوض شد

امشب بعد از ماه ها با هم غذا خوردیم

ولی ای کاش دیگه هیچ وقت نبینمش

بدجور دلم را شکست

شاید هم من هول بَرَم داشته و جو گیر شدم

زیادی پسرخاله شدم

((هرچند یه روز ادعا کرد باور داره که هم اندازه ی مامانش دوستش دارم و نزدیکترین کِس و کارِشَم))

ولی من نباید باور می کردم

نباید نسبت به او و سلامت و راحتیِ او "حسِّ مالکیت" داشته باشم

باید باور کنم که شاءن من برای او در حد پسرخاله هم نیست

تا چه رسه که بخواد ادعا کنه همه ی قلبش رو به من داده

خخخخخخخخخخ زهی خیال باطل

 

باورم نمیشه امشب بهش گفتم

"جون من اجازه بده من ظرفها رو بشورم"

و او اعتنا نکرد

 

اشکالی نداره

دل که بشکنه خونه ی خدا میشه

بعدش دیگه فرقی نمی کنه؛ خدا چیزی رو بخواد یا اون دل

دلِ شکسته اگر چیزی رو بخواد، انگار خدا خواسته

اون چیز میشه تقدیرِ خدا و انجام میشه

 

یادمه بهمنِ پارسال بهش گفتم که ‌کادوی روز مرد

یه جفت جورابت رو که پوشیدی و بوی پای تو رو گرفته بده من

گفت نه

کلا "نه" گفتن هاش به من زیاد شده

ترسید من به گناه بیفتم

یا ترسید خودش به گناه بیفته

نمی دونم

من بدم نیامد و حتی برای حیای زیبای او شعر گفتم

اولین بار بود که یه غزل را در یک بازه ی زمانیِ متصل و یک ساعته گفته بودم

هم ذوق پیشرفتِ شعرگفتنم رو داشتم و هم ذوقِ حیای دخترانه ی او

فرداش که دوباره سعادت حرف زدن باهاش رو پیدا کردم 

با یه احساس وصف نشدنی شعرم را براش خواندم

و منتظر واکنش های بینظیر او بودم که ...

یهو گوشی رو قطع کرد و تمام

تمام 

واقعا تمام

اولش به خودم وعده دادم که این موقتی است

ولی انگار او دیگه اون آدم نبود

کسی که با شعرهای من زندگی می کرد

دیگه نه احوالی از شعر هام پرسید

نه براش مهم بود که من شعر بگم براش

 

روزها و ماه ها گذشت

عوض شده بود

بهانه می کرد که :

"دیدم تو حوصله نداری منم ادامه ندادم"

تا اینکه آخر اردیبهشت تماس گرفت و راجع به یه جشن تولدی ازم سوال کرد

ماه رمضان بود 

یادش به خیر؛ وقتی قطع کرد من مثل این دیوونه ها شده بودم

بعد از مدتها صدای مسحور کننده ش رو شنیده بودم

همون لحظه براش شعر گفتم:

 

((( کی گفته عشقِ واقعی دروغه

چرا می گین باختنِ دل محاله

وقتی صدای عشقِتو می شنوی

انگاری که رو ابر و مه سواری...)))

 

خیلی دلم گرفته بود

مخاطبِ شعرهای من فقط یه نفر بود

و اون یک نفر دیگه برای شعرهای من تره هم خورد نمی کرد

 

دلشکستگی از شکستن استخوان های قفسه ی سینه هم دردناک تره

 

نگاهم پیش خدا بود و یه لنگه جورابِ اون آدم بی معرفت رو می خواستم

دعای دلِ شکسته اجابتش قطعیه

من یه لنگه جوراب خواستم ولی خدا لباسش رو بهم داد

پیراهنش

همین چند روز پیش

 دلی که شکسته، مستجاب الدعوه میشه

بماند 

 

امشب فهمیدم که دیگه نباید در زندگیش دخالت کنم

امشب فهمیدم که دیگه حق ندارم مثلا باعث بشم او استراحت کنه

امشب باورم شد که فقط یه سنگ صبورِم براش

والسلام

حالا که اینجوره الهی هیچ وقت نبینمش

تلفنی هم میشه سنگ صبور بود

واتساپی هم میشه سنگ صبور بود

 

این حق من نبود

من او رو خدای قلبم می دانم

برام مهم نیست او من را چه می داند

ولی حق من این نبود که سنگ صبورم بداند

سنگ صبوری که بهش اجازه ندی بیشتر از "صدای مشاور" توی زندگیت باشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ تیر ۹۹ ، ۰۱:۱۴
رضا آباد
۱۴
خرداد ۹۹

 

xxccc

 

Love means never having to say you're sorry

Ali MacGraw

عشق اونه که هرگز نگی متاسفم

 

خوبه این وبلاگ هست

وگرنه می ترکیدم

راستش دو سه ماه پیش که بعضی چیزا دستگیرم شد، تصمیم گرفتم این وبلاگ رو جمعش کنم

ولی نتونستم

 

عشق

دوست داشتن نیست

عشق یعنی همه جوره، بدون چشمداشت و  بی وقفه خودت رو برای یکی هزینه کنی

این عشقه

از ایثار و از خودگذشتگی و فداکاری هم بالاتره

عشق نهایت انسانیتِ یک انسانه

 

عشق رو به سختی میشه تجربه کرد

به ژنتیک و نژاد و اصالت آدما بر می گرده

به آموزش و محیط هم مربوط میشه

هر کسی نمی تونه عشق رو بفهمه و اونو حس کنه

 

یادمه روزای اول، هر وقت از اونی که بهش می گفتم "عشق" می رنجیدم قلبم شروع می کرد به تاپ تاپ

متاسفانه می رنجوند منو

و نمی فهمید که نباید این کار رو بکنه

تصورش این بود که رسمِ معشوق، شهرآشوبیه

و حواسش نبود که داره ریشه ی عشق رو می سوزونه

عشق زاییده ی دنیای زنه نه مرد

زن خالق عشقه نه مرد

این زنه که مرد رو عاشق می کنه

فکر نکن مرد عاشق میشه، نه

زنه که مرد رو عاشق و شیفته و شیدا می کنه

بماند

 

اون تاپ تاپه یه روز تموم شد

بعدش هر وقت می رنجیدم سکوت می کرد

قلبِ وامونده م هم سکوت می کرد

بعدها وقتی می رنجیدم قلبم همجنان در سکوت بود و دلم پر از اعتراض و هیاهو

و بعد تر ها این اعتراض و دعوا به ایستگاه زبان رسید

و...

بماند

 

ما ایرانی ها مدعی عشقیم

ولی فقط ادعا هست و بس

عشق را کسانی دیگر در سرزمین هایی دیگر معنی کرده اند

 

cgdv

 

love story متعلق به افسانه های لیلی و مجنون و خسرو و شیرین نیست

love story  بر گرفته از عشق های بی نظیر شاهنامه نیست

love story داستان یک عشق حقیقی در واقعیت امروز است

love story داستان دختری است که عشق را می شناسد

love story نام فیلمی است که سال ۱۹۷۰ در آمریکا ساخته شده، پنجاه سال پیش

داستان دختری است که هم می تواند عشق بورزد و هم بلد است عاشق بسازد

ولی حاضر نیست این همه را به کسی ببازد که ارزشش را نداشته باشد

پس خودش "یکی" را دانسته و آگاهانه انتخاب می کند

کسی که عشقِ او را می فهمد

کسی را پیدا می کند که بتواند برایش بمیرد

جالب است که گمشده اش را در یکی هم جنس خودش پیدا نمی کند

یکی که مثل خودش باشد، نه

گفتم که؛

کافی است عشق او را بفهمد و برایش بمیرد، همین کافی است

 

هنوز نمی دانم عشق واقعی را تجربه کرده ام یا نه

پنجاه سال پیش، که این فیلم در بلاد کُفر اکران شده و جوان ها ی آن روز دیده اند و یاد گرفته اند، شاید بهتر از من توانسته باشند عشق واقعی را پیدا کنند

 

دختره اسمش جنیفره

و پسره اولیور

جنیفر خالق عشقه

خالق عشق در قلبِ جنس مخالفش

زن، عشق در قلبِ مَرد "خلق" می کند

و جنیفر یه زن به تمام معنی ست

عشق می ورزد

عاشق می سازد

و پای این عشقِ بینهایت می ماند و نه تنها نمی سوزد بلکه می سازد

یه انسانِ عاشق می سازد

یه مردِ عاشق

مردی که عشق رو نه در مدرسه و نه در کانون خانواده و نه هیچ کجای دیگر نیاموخته، پای درسِ جنیفر عشق رو با تمام وجوش یاد می گیرد

گمشده ی اولیور در وجود جنیفر موج می زند، و جنیفر اینو به خوبی درک می کند

اصل قصه همینه که گمشده ت رو پیدا کنی

وقتی بهش نگاه می کنی ضعف کنی

وقتی اسمش رو صدا می کنی دلت غنج بره

وقتی بهش فکر می کنی دلت قیژ بره

جنیفر برای اولیور معلمِ عشقه، پس باید خودش حرمت عشق رو نگه داره

همین کار رو هم می کنه

وقتی با اولیور دچار اختلاف نظر میشه، بین عقلش و احساسش و اولیور،،،، اولیور رو انتخاب می کنه

وقتی اولیور می خواد عذرخواهی کنه...

جنیفر بهش اجازه نمی ده

و اون جمله ی معروف رو می گه:

 

("عشق اونه که هرگز نگی متاسفم")

 

مدعیِ عشق، نه می رنجونه نه عذرخواهی می کنه

مدعیِ عشق نمی زاره کسی دلش بشکنه

مدعی عشق، همه رو می بینه الّا خودش

 

به نظرت امثال ماها عشق رو به این صورت هیچ وقت تجربه کردیم؟

نع، تجربه نکردیم

من تازه دارم یاد می گیرم

یاد می گیرم که وقتی مریم اذیتم می کنه و بی موقع میاد و یهو می ره ازش نرنجم

عاشق نمی رنجه

عاشق نمی گه متاسفم

عاشق هر چیزی رو هزینه می کنه که کار به تاسف خوردن نکشه

وقتی پدرِ اولیور آخرِ فیلم به پسرش می گه "متاسفم"

اولیور جوابش میده:

 

"عشق اونه که هرگز نگی متاسفم"

یعنی

"اگر تو پدر بودی و پدرانه عاشقِ من بودی، اجازه نمی دادی کار به تاسف خوردن بکشه"

 

داره به ما یاد می ده

آهای پدرا مادرا پسرا دخترا

وقتی عشق رو تجربه کردید نگذارید کار برسه به جمله ی "متاسفم"

 

دختره می میره

جنیفر رو می گم

می میره

خیلی زود

سرطان خون می گیره

ولی عشقی که خدا در وجودش خلق کرده بود نمی میره

اون عشقِ واقعی و بی نظیر به اولیور منتقل میشه 

اولیور

پسری از طبقه ی اشرافی

که از عشق بهره ای نداشته

الان شده معلم عشق

 

fggg

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ خرداد ۹۹ ، ۲۳:۴۹
رضا آباد
۲۹
ارديبهشت ۹۹

 

سلام 

چند وقته می خوام برات بنویسم

ولی دست و دلم به نوشتن نمیره

شایدم وقت نمی کنم

هرچند اگر انسان بخواد کاری رو انجام بده وقتش هم گیر میاره

 

دو سال گذشت

خیلی چیزا به وجود اومد و خیلی چیزا از بین رفت

بعد از دو سال یهو چی شد نمی دونم

ولی ادبیاتِ تو و رفتارِ تو به کلّی دچارِ تغییر شد

هم توی شُک بودم، هم توی اغما و هم درگیرِ دردِ نبودنت

برای خودم فلسفه می بافتم که این چِش شده

"خیانتِ عاطفی" ؟

نکنه می ترسه دچارِ خیانتِ عاطفی شده باشه؟

نمی دونستم باید چکار کنم

بد ترین حالتش رو برای خودم در نظر گرفتم:

نمی خواد بعضی چیزا ادامه پیدا کنه

خُب باشه، اشکالی نداره

با خودم فکر کردم...

منو برای چی می خواد؟

کمترین حالتش این بود که منو برای دردِ دل کردن بخواهی

شاید تنها کاربردِ من برای همین بود و بس

یه "گوش" برای شنیدن

همینم خوب بود

بهتر از هیچی بود

 

اگر قراره در حدِّ یه تیکه سنگ، کنارِ کوچه تون به من اهمیت بدی

که هر از گاهی یه پا زیرش می زنی تا حوصله ت سر نره

بازم برای من کم چیزی نیست

 

ولی شک داشتم که برداشت هام درست اند یا غلط

 

تا اینکه :

 

SANG

 

دیگه مطمئن شده بودم

من سنگ صبور تو بودم

این نقشِ جدید منه

 

یه روز می گفتی من همه دنیای تو ام

می گفتی تو منی من تو ام

ادعا می کردی همه ی قلبت رو به من دادی

و خیلی حرفای دیگه

ولی الان من سنگ صبورت هستم

درسته که تنزّلِ رتبه محسوب میشه،

ولی هنوز یه جایگاهی دارم، این مهمه

 

جالبه وقتی من اعتراف کردم که تو همه چیز منی...

تو به یه "ممنون" اکتفا کردی

 

ولی این وسط یه چیز هست که گاهی اوقات آرومم می کنه:

این که گفتی من توی دوست داشتنِ تو خودم رو محدود نکنم

این حرفت تنها چیزیه که هنوز منو سرِ پا نگه داشته

 

فقط یه سوال؛

تو همه چی رو محدود کردی

همه چی رو

ولی گفتی من قلبم رو محدود نکنم "دوست داشتنم رو محدود نکنم"

این ظلم نیست به نظرت؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۲۲
رضا آباد
۱۸
ارديبهشت ۹۹

 

 cc1

 

بهش می گن قناری

خوش صداست

می تونه همدم خوبی باشه

گاهی اوقات حسِّ مزخرفِ تنهایی رو از بین می بره

گونه های مصنوعیِ اونو می تونی بگذاری توی کمد

و هر وقت دوست داشتی بیاری بیرون و کلیدشو بزنی تا برات آواز بخونه

الحق و والانصاف هم نغمه های خوبی رو توی حافظه ی اون ذخیره کردند

احساس می کنی توی جنگلهای گیلان سیر می کنی

خوبیش اینه که هر وقت خواستی می تونی صداش رو در بیاری

نه آبی

نه دونی

نه مراقبتی

بگذارش توی کمد و هر وقت خواستی برو سراغش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 canaryy

 

 ولی این یکی،داستانش یه کم فرق می کنه

اگه بخوای بگذاریش توی کمد و هر وقت دلت خواست بهش سر بزنی

می میره

آب می خواد

دون می خواد

مراقبت می خواد

واقعیه نه ماشینی

می خونه برات ولی قرار نیست به زیباییِ قبلی بخونه

چون هرچی باشه زیباترین صداها رو برای اون قناریِ مکانیکی ذخیره کردند

این می خونه ولی ممکنه گاهی هم بد بخونه

حرص درآر بخونه

مریض میشه، نمی خونه

اووووه

کلی ناز داره برای خودش

 

 

اگر این قناری واقعیه رو نگذاری توی کمدِت

و بهش برسی

بهش سر بزنی

هواشو داشته باشی

برات مهم باشه چی دوس داره چی دوس نداره

 

و نگذاری که بمیره

 

همدم تنهایی هات

می مونه

 

 

طرف بیست ساعته که وقتش آزاده 

همّه کاریشو کرده

به همه چی رسیده به جز این پرنده ی زبان بسته

حالا یهو با عجله و سراسیمه میاد در کمدش رو باز می کنه و به پرنده هه می گه یالا هم آب و دونت رو بخور هم برام بخون

پرنده هه تا میاد خودش رو جمع کنه و جون بگیره

یارو می گه

من باید برم کاری نداری بای

هه

تو که اینقدر کار داری، پس چرا این پرنده رو اسیر خودت کردی

پس چرا مدام بهش می گی بخون برام

بد بخت تا میاد بخونه که تو مسافری باز

مجبوری می گی بخون؟؟؟

 

 

 

بگذار بپره و بره

بیرون از بی آب و دونی بمیره

بهتر از اینه که توی قفسِ تو زجر کُش بشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۰:۳۲
رضا آباد
۲۷
فروردين ۹۹

 

سلام

دوشنبه بیست و پنجم اومدی و از شرایط گله کردی، یادته؟

گفتی چند وقته مثل یه کاگر افغانی شدی

جالبش اینجاست که من بیست و دوم پُستِ 

"واپسین تپش های عاشقانه ی قلبم"

رو گذاشتم توی وبلاگ

نمی دونم چی می فهمی از این و برداشتت چیه

خیلی چیزا می شه فهمید

و میشه سرسری از کنارش گذشت

مریم؛

نگذار بعضی چیزا تموم بشه

نه که بگم حیفه تموم بشه

نه

تموم شدن بعضی چیزا تموم شدن زندگیه

الان دو ساله تو خواهر منی

توی این دوسال خیلی چیزا شروع شد و تو تمومش کردی

و ظاهراً آب از آب تکون نخورد

دقیقا پارسال همین روزا بود که من یه شعری گفتم برات و توی اون شعر گلایه کردم که چرا پیمان نامه و مراقبه و هم اندیشی و اینا تموم شدند

گفتم برات که شاید یه روزی منم برات تموم بشم

تو خندیدی به حرفم

دقیقا توی سالگرد همون اتفاق دوباره یه اتفاق بدتر افتاد؛

 

 

 

من همیشه دوست داشتم باهات زندگی کنم

نه در دنیای جسم

در دنیای ذهن، باهات زندگی کنم

به همین خاطرم بود که اون کانالها و گروه ها رو تاسیس کردم

مراقبه، پیمان نامه، هم اندیشی، زنگ تفریح، سلاله النبیین، کاوشنامه

ساعت ها وقت گذاشتم

باورم این بود که یه عمری قراره توی اون کانال ها دانش و معرفت یادِ هم بدیم

خیلی راحت زدی همه چی رو نابود کردی و الان حتی یادت هم نیست چی به چی بود

حتی برات مهم هم نیست

چون اونا دلمشغولی های من بود نه تو

دانش، معرفت، یاد گرفتن،...

البته تو روش خودت رو داری

به روش خودت دانش و معرفتی که می خوای به دست میاری و کاری به کار من نداری

خلاصه همه چی رو کات کردی و داغش رو گذاشتی روی دلم

چقدر من وقتم رو صرف کردم برای ساختن اون گروه ها

فکر نمی کردم اون گروه ها خارِ چشم بعضی ها باشه و لازم بشه که برای آرامش روحِ شون دست به پاکسازی اون بزنی

ولی خُب پذیرفتم و کنار اومدم

گفتم اشکال نداره،

یه بار دیگه شانسم رو امتحان کردم و خواستم باهات زندگی کنم

به خودم گفتم دوتایی به مراقبه بپردازیم

"مراقبه"

مراقبِ نمازهامون باشیم

اول وقت باشه، الکی قضا نکنیم

هر روز مداومت به زیارت عاشوا داشته باشیم

مراقبِ وزنمون باشیم

مراقبه کنیم

مراقبه شرایط داره

یه روز هم نباید ولش می کردیم

باید مدام مراقب باشی و تذکر بدی به خودت تا اون چیز برات ملکه بشه و دیگه نیاز به مراقبه نداشته باشه

خُب، چی شد؟

هیچی

تو دوباره کات کردی و الان یه ماهه که اصلا یادت هم نیست چه قرارهایی باهم گذاشتیم

 

دقیقاً یک سال بعد از تعطیل کردنِ کانالهایی که برات ساخته بودم، با فراموش کردن و کنار گذاشتن برنامه های مراقبتی دوباره منو نقره داغ کردی

 

آخرین باری که برات شعر گفتم یادته؟

آخرین (اولین و آخرین) باری که گلایه کردم که چرا یه مهمونی دادن باعث میشه من و رای دادن رو بگذاری کنار (اون گلایه از روی عشقم بود ولی به خودخواهی تعبیر شد)

آخرین (اولین و آخرین) باری که ازت خواستم کادویِ انتخابیِ خودم رو بهم بدی یادته؟ یه عکس،

"می تونست یه عکسِ دست جمعی باشه "

آخرین باری که گفتم دوستت دارم یادته؟ من یادمه، واکنشِ تو رو هم یادمه

آخرین باری که وقتی اومدی گفتم چقدر وقته ساعت به ساعت منتظرِ اومدنتم

یادته؟
نگذار بعضی چیزا تموم بشه

چیزایی هستند که هنوز تموم نشدند

خواهربرادری به تنهایی کافی نیست

وگرنه تو داری چندتاشو

تا حالا 2 بار خیلی نرم و آروم نقره داغم کردی، جوری که صدام هم در نیومده

فکر نکنم رمقی برام مونده باشه که بخوام دوباره به تو و پروژه ها ی مشترک با تو دل ببندم و تو بی سر و صدا داغش رو بزاری روی دلم و من بمونم و غصه ی از دست دادنِ دلخوشی هام

اجازه نمی دم داغ دیدن هام به بارِ سوم برسه

 

شاید همین وبلاگ هم روزی به ایستگاهِ آخرین پُستِ خودش برسه

مثل خیلی وبلاگ ها که مدتهاست رها شدند و دیگه کسی اونا رو به روز نمی کنه

 

 

هرچی نباشه، ناسلامتی تو یه خانم مهندسی

ریاضی خوندی

می دونی حدِّ تابعِ پیوسته یعنی چی

نمی دونی؟

می دونم که می دونی

 

اگر یه متغیر (مثل من)، تابعِ یه متغیر دیگه (مثل تو) باشه

چنانچه ارتباطِ این دو تا متغیر، مشمولِ قانونِ پیوستگی باشه

و اون متغیرِ مستقل و مغرور به سمت O میل کنه 

اون وقت متغیرِ تابع هم به سمت O میل خواهد کرد

چون یه تابع به حکمِ وابستگی و پیوستگی باید تَبَعیّت کنه، باید تابع باشه

اونم تابعِ پیوسته

ولی این پیوستگی و وابستگی تا زمانی ادامه داره که اون ارتباط مفهومِ تابعیت رو داشته باشه

 

 

 

 

 

 

 

 

راستی خیلی با عجله و سراسیمه خوندی حرفهام رو 

نمی خواد ذهنت رو درگیرش کنی

چیزی خاصی نگفتم

فکرش نکن

برو دنبالِ دلمشغولی هات

کلی کار داری، دیرت نشه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۰۸:۰۵
رضا آباد
۲۲
فروردين ۹۹

 

الان یک ماه و نیمه تعطیلم

اگر خودم بخوام این یک ماه و نیم رو توی یه جمله بگم، اینه:

"دور و بَرِ خانواده گشتن"

تو منو می شناسی

 

یادم نمیره چیزی که دیده بودی و من ندیده بودم و از تو شنیدم:
- داداش یادته ما رفتیم بیرون و اکبر توی خونه موند که ناهار بزاره وقتی اومدیم دست و پاشو گم کرده بود و تو به دادش رسیدی

 

دلم خوشه تو منو می شناسی و می دونی برسم خونه و ببینم یه گوشه ی کار رو می شه گرفت مضایقه نمی کنم

دیدی منو

می شناسیم

وقتی توی خونه می خوان شیرینی درست کنن کوفت درست کنن بچه بشورن تمییز کاری کنن کسی مریضه کسی بی حوصله هست و کارهاش مونده چه می دونم هرچی

من داوطلب اولِ کمک کردنم

 

حالا دو ماهه من بیکارم

و مدام توی خونه بودم و دورِ زن و بچه م گشتم

امروز برگشتن به من میگن:

"تو که کارهات رو نمی کنی نه درس خودت نه درس بچه هات پایین هم می ری مدام داری فیلم دانلود می کنی و به دلمشغولی هات رسیدی اینجا توی خونه هم کاری برای من نکردی یه ظرف برای من شستی و روزی سه بار هم غذا می دی بچه هات کاری دیگه نکردی لااقل تو و اون بت بزرگت کمک کنید من به کارهام برسم"

 

منو بگو

مونده بودم 

این حرفا رو از کجاش درآورد

بدون اینکه جواب بدم جا گذاشتم رفتم

شب که برگشتم، کوه آتش بود و معترض که چرا کم محلی کردم و بدون جواب رفتم

خلاصه شروع کرد به ساز مخالف

حالا بزن کی نزن

منم سکوت

ینی یه بار خواستم بگم که من  و تو منطقمون فرق داره و حرف همو نمی فهمیم و خواستم حرف بزنم ولی پرید وسط حرفم و منم ادامه ندادم

من سکوت و او نوازشِ سازِ مخالف

تا اینکه رسید به اینجا که:

"چهار ساله داری درس می خونی قبل از عید گفتی تابستون دفاع می کنی حالا می گی به ترم بعد می رسه، من با بچه و مریضی و تنهایی و غربت دوساله تموم کردم، کجا بودی تو؟ هفته ای چهارشبش نبودی من بودم و بچه و شیر و درس و تنهایی و غربتی که فقط خدا می دونه و بس ..."

راست میگفت، پدر مادرم اون روزا (بنا به دلایلی) خیلی در حق من و خانواده م بی معرفت شده بودند و برای همیشه از قلب و روح و دل من بیرون رفتند

"... کی به من کمک کرد؟..."

دو تا کار رو داشت با هم می کرد؛

از یه طرف منو متهم می کرد به تن پروری و تنبلی و کسالت و ولنگاری، که نه درس خودمو می خونم و نه کمک بچه هام می کنم

و از طرف دیگه دقیقاً داشت ادعا می کرد که من هیچ تاثیری توی زندگیِ درسی و کاری و شخصی ش نداشتم

یادش رفته توی ادامه تحصیلش از پیامک دادن به استادش و گدایی نمره و فرصت دوباره برای امتحان گرفتن، و پشتیبانیِ محض و تمام عیار برای تکمیل و پیگیری پایان نامه تا حمایت های مادی و معنوی تا اونجا که چند بار می خواست انصراف بده و من نگذاشتم

اون وقت یکی مثل تو موقعیتش برای ادامه تحصیل و کار فراهمه

حالا حوزه یا آونگان یا ماشین سازی یا مهد کودک، هرچی

مَررررررررردهای دِلگُنده لابی می کنند و ....

بماند

 

 

هیچی

آتش گرفتم

برگشتم گفتم "همه چیو نگو، کمی سکوت کن و یه سری رو توی دلت بگو"

ادامه داد

گفتم "اولاً من چهار سال نیست که دارم درس می خونم، ثانیا اگر گفتم تابستون دفاع می کنم هنور کرونا نیومده بود"

ادامه داد

منم زدم توی صورتم

نه یه بار

نه دو بار

اون قدر که هنوز استخون های فک و صورتم درد می کنه

گفتم 

"اگر تو تونستی راحت درس بخونی، چون منو داشتی ولی من خودمو نداشتم"

دوباره بی حیایی

بی مرامی

چرا نداشتی؟؟

نمی دانست که هنوز هم ندارم

دوباره سیلی

البته به صورت خودم

تاوان اشتباهاتی که مرتکب شدم

ولی دیگه نباید تکرارش کنم

باید زندگی کنم 

مثل همه ی مردهای دیگه

از زندگی و سلامتیِ نیم بندی که چار صباحی برام مونده استفاده ببرم

و خودم رو برای

خودم

و دنیای شغلی و کاری ام

و اطرافیانم

ثابت کنم

 

 

حالا که نتوانستم خودم را برای کسی که روزی همه چیزم بود ثابت کنم

 

 

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۰۲
رضا آباد
۲۲
فروردين ۹۹

 

واژگانی از جنسِ شور و مهر و شیدایی

 

از اونجا که ظاهراً عاقِّ خواهر شدم

و دیگه توفیقِ ارتباط و پیوند و تماس با او رو ندارم 

همینجا باهاش می حرفم؛

 

خواهرِ نازدانه ام

خیلی اندیشناکِتَم

(یعنی تو فکر تو ام)

الهی داداشت برات بمیره که توی خونه اسیر شدی

برای تو که عادت نداری، خیلی سخته می دونم

اونم توی غربت و تنهایی

خیلی دوست داشتم الان که شرایط سخت شده نزدیکت بودم و برات باعث خیر و برکت و شادی می شدم

یه روز آرزوم با حقیقت پیوند می خوره، مطمئنم

خواهرِ عزیزم؛

اگر هر چه سختی ها آوار بشن روی سرت

ولی تو از پسِ همه شون بر میایی

سعه ی صدر و متانت و آرامشی که ازت سراغ دارم می تونه همه ی سختی ها رو شکست بده

خواهرِ گُلَم، نگذار زندگی تو رو توی خودش حل کنه

مطمئنم، توی زندگی و دشواری هاش غرق نمی شی

ناسلامتی تو خودت غریق نجات بقیه هستی 

آفرین به خواهر قوی و مهربون و آروم و دوست داشتنیِ خودم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۳:۲۷
رضا آباد
۲۲
فروردين ۹۹

 

سلام

خواهرِ من یه جوری با من رفتار می کنه که من احساس می کنم نزدیک ترین کس و کارش توی دنیا منم

درسته مریم خانوم؟

اون قدر که با من راحتی با هیچ کس راحت نیسیتی، درسته؟

 

 

شاید توقع بیجایی باشه ولی

تو قبل از عید بیمار میشی

مامانت روغن ضماد می زاره برات

خان داداشت رگ گیری می کنه

اون یکی دلسوزی می کنه

...

اون وقت من که باورم شده نزدیک ترین کَسِ تو ام حتی خبر دار نمی شم

می تونستم دعا کنم برات

می تونستم کلّی برات آرزوی خوب بکنم که زود تر بهبود پیدا کنی

ولی هیچی

باید از یکی دیگه بشنوم که تو ناخوش بودی

 

 

چند روز پیش ازت پرسیدم که

"خودم رو توی عشق ورزیدن و دوست داشتنِ تو محدود کنم؟"

و تو مثل قدیما جواب دادی "نه"

و من ذوق کردم که "چه خوب عوض نشدی"

و تو گفتی "درسته، عوض نشدم"

 

راست میگی که عوض نشدی

ولی رفتارت با من خیلی عوض شده

یه راهِ یکطرفه ی ارتباطی هست که هر وقت اراده کردی می تونی به من اطلاع رسانی کنی

این راه خیلی ایزوله و امنه و من همه ی جوانب رو براش در نظر می گیرم

با این امکاناتی که داری به هیچ وجه نمی تونی کارهات رو توجیه کنی

نمی تونی توضیح بدی که چرا من از تو بی خبرم

فقط توضیحش یه چیزه و بس:

رفتارت با من عوض شده

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۴۰
رضا آباد
۲۰
فروردين ۹۹

 

سلام

قسمتی از مکالمه ی ارباب اسکای واکر و رِی در جنگ ستارگان 2019:

 

she saw your spirit; your heart

somethings are stronger than blood

confronting fear is the destiny of jedi

 

او روحِ تو  رو دیده بود؛ قلبت رو

چیزایی هستند که از خون و اصالت خانوادگی قوی تراند

مقابله و روبرو شدن با ترس، سرنوشتِ یه جِدای هست

 

 

 

چقدر زیباست

قلب و روحِ یه انسان می تونه قوی تر از اصالت و نسل و نژادش باشه

و اگر قلب و روحِ قوی داشته باشی می تونی با هر ترسی روبرو بشی و شکست نخوری

 

فیلمای علمی تخیلی رو باید اینجور دید

البته جوانها (به غیر از جوانی که من دارم تربیت می کنم و امثال اون) به هیچ وجه وارد این داستان ها نمی شن و فقط اکشن بودن و هیجان داشتن فیلم براشون مهمه

 

این فراز از فیلم از اونجا برام مهم شد که استاد اسکای واکر میگه :

"چیزی مهم تر از خون وجود داره":

من و تو 

ارتباط من و تو، خونی و نژادی نیست

غریبه ایم یه جورایی

غریبه ای که انگار ذاتاً غریبه هست و در ادبیاتِ ما ایرونیا واقعاً بهش میگن غریبه

اجنبی

ولی یه چیزی بین من و تو هست که وقتی بهش توجه می کنی فوران می کنه

اون، همونیه که استاد میگه

میگه از خون هم قوی تره

استاد اسمش رو می زاره روح؛ قلب

همونی که تو ادعا کردی همه شو به من دادی

توی سالگرد تولدم

امیدوارو یادت نره هیچ وقت

 

پاینده باشی خواهرم

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ فروردين ۹۹ ، ۲۰:۱۵
رضا آباد