خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

برای خواهرم مریم، همه ی وجودم نثار خوبی و پاکی و صفا و مهربانی ات،

خواهر یعنی عشق، عشق یعنی خواهر

خواهر (خواهَر) از ریشه «خواه» است یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است. خواه + ــَر یا ــار در اوستا خواهر به صورت خْـوَنــگْـهَر آمده است.


بَرادر نیز در اصل بَرا + در است. یعنی کسی که برای ما کار انجام می دهد. یعنی کار انجام دهنده برای ما و برای آسایش ما.


خواهر جونم، تو شکوه باورِ هر لحظه ی منی، از این که هستی جاودانه گونه ازت ممنونم
خواهرِ عزیزم، تو بهترین خواهر دنیایی، تو ماه زمینی زندگانی ام و بزرگترین هدیه ی خدایی

خواهَر=خواه (مصدر خواستن) + پسوندِ "اَر" (نسبت،وابستگی و...) فارسی اَوِستایی!
آن که خواهان خانه و خانواده است،خاطر خواه و خواستار خانواده،مَدَدکار و یاریگر خانه و خانواده

آخرین مطالب
۱۸
آذر ۹۹

 

 

 

اون شب، آخرین باری که همو دیدیم

دمِ ماشین پرسیدی،

"سیمکارتی که با من تماس می گیری..."

گفتم،

"از فردا صبح روی گوشی قدیمی می زارم"

 

 

ای کاش نپرسیده بودی

ای کاش جواب نداده بودم

چند روز بعد که بهانه کردی که ترسیدی پیام بدی که نکنه کسی دیگه بخونه...

باور نکردم حرف هات رو

زخم های دلم گُر گرفتند

گیر دادم بهت که چرا دیگه شعر هام برات هیجان انگیز نیستند

.

.

.

اوایل و حتی توی همه ی اون دوسال، وقتی من حرف می زدم تو ذوق مرگ می شدی که چقدر زیبا حرف می زنم

منو شاعر کردی، من برای دلِ تو شعر گفتم

راستی راستی انگار داشت یه ذوق هنری درون من شکوفا می شد

ولی من برای دل تو می سرودم

احساس می کردم که تو تشنه ی سروده های منی

باورم شده بود که حد اقلش اینه که شعرهام برای تو یه (حال خوب کن) باشه

ولی تو روز ها و ماه ها احوالی از شعر هام نپرسیدی

حتی التماست کردم؛ توی همین وبلاگ توی چت هام حتی تماس که گرفتی

گفتم چرا اینجوری شدی

ولی تو دیگه برات مهم نبود من شعر نمی گم برات

 

حیفِ این همه ذوق و هنر و روحیه ی شاد و پر از هیجان که کور شد

گناهش باشه پای اونی که این استعداد خفته را درون من سبز کرد و بعد نهالش رو لگدمال کرد تا برای همیشه نابود بشه

فقط می خوام بدونم وقتی بی مهری می کردی و احوالِ دلنوشته ها و دلسروده هام رو نمی پرسیدی... حیفت نیومد که داری یه چیزایی رو خراب می کنی؟

من برای دل تو می نوشتم نه برای دل خودم

شاعری که برای دل خودش شعر بگه تا دلش زنده باشه شعر می گه

ولی من نه شاعر بودم و نه برای دل خودم می سرودم

 

من برای دلی سرودم که بعدها فهمیدم این "دل" که من حاضرم دنیا و آخرتم را فدای او کنم

از من فقط در حدِ یه خاله زَنَک که به حرفهای روزمره ی او گوش بدم بیشتر انتظار نداره

 

 

 

 

 

تصور من اینه که وقتی یکی مثل فرشچیان هنری از خودش بروز می ده، مثلا یه تابلو مثل عصر عاشورا نقاشی می کنه و بقیه می بینند

هر از گاهی ازش می پرسند:

استاد اثری، طرحی چیزی خلق نکردید؟

نه اینکه به نقاشی هاش وابسته باشند نه، زیبایی رو دوست دارند

این هنر دوستیِ بقیه به فرشچیان هم نیرو و انگیزه می ده، هرچند دلیلِ خلقِ اثر در قلب و روح فرشچیان یه چیزِ خاصه که فقط خودش می دونه،

عشق به خدا

عشق به هنر

عشق به هر چیز و هر کس می تونه باشه

شایدم برای دل خودش می کشه

ولی اینکه بقیه نسبت به کارش بی تفاوت باشند برای هر کسی می تونه کُشنده باشه

 

والا من که تجربه نداشتم که کسی جز تو شعرهام رو ببینه، فقط تو هنرم را و عشقم را دیدی

و بی تفاوتی تو برای من مثل بی تفاوتی همه ی دنیا بود

کُشنده و نابود کننده

 

 

اون آدمی که تو از من دیده بودی دیگه وجود نداره

یه آدم دیگه توی وجودمه

شاید دیگه برات اون قدری که فکر می کنی سود و منفعت و برکت نداره

شاید نه تنها به دردت نخورم بلکه ممکنه ارتباط با من زندگیت رو بسوزونه

 

 

 

نه تو اونی بودی که من می دیدم

نه من اونی بودم که تو می دیدی

من یه آدمی می دیدم که نصفش توی وجودِ منه

نصف قلبش توی سینه ی منه

و باورم شده بود که نصف قلب من هم توی سینه ی تو می زنه

ولی وقتی روز تولدت برات غزلسرایی کرده بودم گفتی اون جوری که من تو رو دوست دارم تو منو دوست نداری فهمیدم یه چیزایی یه طرفه هست، ذوق مرگ شدن هات برای شعرهای من رو به زوال بود، شاید هم از همون اول یه تعارف بوده و من جدی گرفته بودم

 

اسفند 98 برای اولین بار یه غزل رو توی یه ساعت گفتم

صفر تا صدِ یه غزل را ظرفِ یه ساعت کامل کردم

وقتی برات خوندم تو یه امتحان پس دادی...

یارت

یارت لحظه های دروغینی که من برای خودم ساخته بودم را لو داد

باورم شده بود که تو به من و شعرهای من وابسته ای

ولی حقیقت فاش شد

 

ماه ها بعد البته

 

اسفند باورم نمی شد،

گفتم استرس گرفته تش

سخته خب

به قول خودش شوهر داره بچه داره زندگی داره

بر می گرده و می گه دلم برای شعرهات تنگ شده

اواخر اردی بهشت برگشتی و من صدات رو شنیدم و دوباره شاعر شدم

توی همین وبلاگ داستانش رو تعریف کردم ولی تو هیچ وقت به چشمت نیومد و ازش احوالی نپرسیدی

هیچ وقت نپرسیدی :

راستی داداش اون شعری که گفتی برام بخون

یه بار از بس دلم داشت می ترکید خودم به روی تو آورم که:

خیلی بی انصافی نمی پرسی سه بیتِ بقیه ش چی بوده

گفت:

حالا راستی بگو ببینم چی گفتی

هه

به قول خودش چه دختریه که خوشش نیاد یکی عاشقش باشه و شاعرش باشه

ولی من احساسم خیلی فراتر از این بود

احساس می کردم قلب هامون ممزوج شده

دنیامون

زندگی مون 

نَفَسَمون

مخلوط شده

ولی هیچ چیزی در وجود او نبود

فقط دوست داشت یکی باشه که براش حرف بزنه همین

هیچ وقت احوالِ شعرهام و احوال دلم را نپرسید

یکی دو بار اون اوایل که شدیدا دلتنگش بودم توی حرفهاش مدام می پرسید:

حال دلتون خوبه؟

با هم خوبید؟

هه

دلتون

دلِ من او بود

ولی دل او من نبودم

هیچ چیز او من نبودم

حالا دیگه اینا برام اضهرُ من الشمس شده

این اواخر وقتی بهش کم محلی کردم جا گذاشت رفت

به همین راحتی

وقتی به قول خودش دید زیادی رسمی ام و پشت گوشی مثل داداش ها حرف می زنم با خودش گفت:

خیلِ خب مثل این که با من کاری نداره، بهتره زیاد بهش زنگ نزنم

هر خری باشه می فهمه که از روی ترحم و حس وام داری با من تماس می گرفتی ، خودت نه وابسته بودی و نه نیازی داشتی بزنگی

نیاز با دوست داشتن فرق داره

به قول خودت :
"خودم هم دوست دارم زنگ بزنم و حرف بزنم"

مطمئناً جایگزین من وجود داره برای تو

مثلا این مدتی که زنگ نمی زنی لابد داری در فراق من می سوزی، نه

جای همه ی چیزایی که من فکر می کردم به تو دادم، قبل از من جای خالی نبوده که من بخوام پر کنم

شاید تو شاخ روی سر من ببینی

ولی باور کن من گاو نیستم

من هر روزم تویی

هنوز و تا ابد

روزی نیست که باهات ساعت ها حرف نزنم و دعوات نکنم و بهت دری وری نگم و ازت گلایه نکنم

ولی تو ...

شک ندارم که منتظر بودی خیالت از طرف من راحت بشه و بری دنبال کارت

شاهدش هم رفتاری هست که بروز می دی

زن جماعت حالش اینه که وقتی فهمید یکی دوستش داره اون وقت دست به کار بشه و قلب اون بد بخت رو بکنه توی آسیاب و ازش پوره درست کنه

احمق اونیه از از یه زن یه عظمت و یه اوج بسازه توی ذهنش

عشق حقیقی فقط بین زمین و آسمان برقرار میشه

دو تا زمینی رابطه شون هیچ وقت به عشق واقعی نمی رسه

 

تو تعهدی نسبت به من نداشتی

هیچ تعهدی

پیمانی هم بین ما نبود که بخواهی زیر پا بگذاری

روزی که به مناسبت تولدت زیباترین شعری که توی عمرت شنیدی را برات سرودم تو صریح و واضح گفتی "اون جوری که تو منو دوست داری من دوستت ندارم" که من گفتم کاش اینو نمی گفتی یا کاش دروغ می گفتی

ولی باز هم دلم نشکست

به خودم گفتم "حقش هم همینه که عشق من قوی تر باشه خیلی قوی تر باشه مرد عاشقه و زن معشوق زن ناموسه و مرد ناموس پرست"

تا اینکه دیدم اصلا برات مهم نیست من شاعرت شدم

نه یادته نه ازش حرفی می زنی

بهت گفتم که من برای دل تو شعر می گم نه برای دل خودم

بهت گفتم که زیبایی منو فقط تو می بینی نه هیچ کسِ دیگه

بهت گفتم که شعرهای منو فقط تو می شنوی

التماست کردم

التماست کردم که منو ببینی تا ذوق من خشک نشه

مثال زدم برات:

گفتم اگر زنی که زیبایی هاش رو فقط برای شوهرش می پسنده، اگر شوهرش برای زیبایی های اون ذوق نکنه و فراموشش کنه ، زن یا افسرده میشه یا می ره برای بقیه خودنمایی می کنه

بهت گفتم که شعرهام فقط برای توئه و به کسی نشون نمی دم

اصلا شعرهام پره از نام و وصف تو

حتی همین آخریش (اواخر اردیبهشت)

بهت گفتم که من اون مدلی ام که افسرده میشه

ولی تو وقتی بعد از مدتها دوباره زنگ زدی باز هم احوای از دل من و شعرهام نپرسیدی

آرزوم بود یه بار بگی:

 

داداش یکی از شعرهات رو برام بخون حالم خوب بشه

 

داداش دیگه شعر نگفتی؟

 

از معلمِ بچه ت و غذای همسایه ت می گفتی ولی توی حرفهات خبری از من نبود

فقط هر بار که زنگ می زدی اعتراض می کردی که :

کسی کنارته؟ زیادی رسمی حرف می زنی

با آدم نامردی که یه روز حرفهای من ذوق مرگش می کرد و یه روز هم هیچی را به روی خودش نمی آورد باید هم رسمی بود

قدیما من دهن باز می کردم تو منو بمبارون می کردی:

تو بی نظیری

تو بهترینی

چقدر قشنگ حرف می زنی...

اصلا این حرفهای تو منو شاعر کرد

شاعر شدنم شیرین ترین خاطره ی عمرم بود و خشک شدن ذوق و استعدادم تلخ ترین رویداد عمرم

فکر نکنی نمی تونم دوباره شعر بگم

بی شک هر بار که بیام تمرکز کنم برای سرودن، چهره ی یه آدم میاد جلوی چشمم که...

دو سال باورم این بود که من شعرهام  و زندگیم، نفسِ زندگیش هستیم

ولی او فقط یه برادر می خواست که مدتی یه بار زنگش بزنه و از روزمرگی هاش برای او بگه

دو تاش هم داره ها

همون دو تا آی براش برادری می کنند

خدا نگهشون داره برای هم

می گن دایی و عمو میشن الگوی یه پسرِ

خدا برادرهاش و برادرشوهرهاش رو براش نگه داره 

 

 

 

ما دوتا دنیامون خیلی فرق داشت

تو شدیدا مادی بودی برعکس من که مال دوست نبودم

تو منطقی بودی و من احساسی

ولی من دلم خوش بود که ما مثل قطب مثبت و منفی آهنربا جاذب هم هستیم

نیمه ی گمشده

نیمه ای که باهاش کامل میشی

شاید همه نیمه ی مکمل و کامل کننده نداشته باشند

یکیش شاید منم که نباید دنبال نصفه ی خودم بگردم

 

 

 

توانایی شعر گفتن و هنرِ سرودن یه باور بود یه حس اعتماد به نفس

کشف یه استعداد

شیرین ترین خاطره ی عمرم بود

قبلا توی کدنویسی و برنامه نویسی کامپیوتر این حس را تجربه کرده بودم 

به قول یکی از دوستان دوره ی لیسانس؛ پروزه هایی که می نویسی مثل بچه هات می مونند

بهم می گفت فلانی اپلیکیشن هایی که می نویسم بچه هام اند

راست می گفت

شعرهای من مثل همون برنامه های کامپیوتری بودند

بچه هام بودند

فقط یه فرقی داشت

شعرهام  و سروده هام مال تو بودند

از من جاری می شدند ولی از وجود تو سرچشمه می گرفتند

زیباترین و شیرین ترین خاطره ی عمرم مال تو بود

 

عشق یعنی همین؛

زیباترین چیزت مال او باشه و زیباترین چیز او مال تو باشه

با ارزش ترین دارایی تو مال او باشه و باارزش ترین دارایی او مال تو باشه

تو اومدی و من شاعر شدم

تو رفتی و حسِ سرودنِ من هم با خودت بردی

تو رفتی یعنی این که تو از اول هم نبودی

من فکر می کردم هستی

تصورم این بود که شعرهام مال توعه، مثل نفس کشیدنت مثل تالاپ و تولوپ قلبت که مال خودته

فکر می کردم ارتعاشِ سروده هام ارتعاش زندگیی تو باشه

ولی نبود

این حرفا دیگه سودی نداره

گذشته ها گذشته

خیلی چیزا گذشت اینم روش

 

 

 

نوشتن برای تو عَبَس ترین و بیهوده ترین کار زندگیمه ولی این بیهوده را باز هم تکرار می کنم

یه بار گفتم :

امروز و دیروز مدام با تو حرف می زدم، در تنهایی ام

گفتی:

پس چرا وقتی باهات تماس می گیرم سکوت می کنی و حرف نمی زنی

هیچ نگفتم، جوابی ندادم

نمی دانستم چه بگویم

چه بگویم

بگویم:

این همه حرف زدم و جوابی نگرفتم  چرا باز حرف بزنم؟

تو دوست داری من مبتلایت باشم و تو آب شدنم را به نظاره بنشینی و لذت ببری

دوست داری مبتلایت باشم ولی خودت آزاد و رها باشی

من مبتلایت هستم 

اگر این خوشحالت می کند و لذت می بری پس بدان که چه حرف بزنم و چه سکوت کنم من مبتلایت هستم

 

 

 

تو را اشتباه شناختم

تو را گمشده ی خودم اِنگاشتم

من تو را خواستم که با تو رشد کنم

تو را خواستم که با تو آرامش را تجربه کنم

عشق را

تو من را ببینی و من بالندگی کنم

ببینی

یعنی درک کنی با همه ی وجودت، احساست و قلبَت

سعی می کردم که من هم برای تو همین باشم

ولی تو خواستی از من کسی بسازی که هر از گاهی هر وقت اراده کردی با او درد دل کنی و از تنهایی بیرون بیایی و ...

خواستی و توانستی

 

 

 

 

اوایل فکر می کردم که خودت را زدی به اون راه

فکر می کردم منو درک می کنی ولی انکار می کنی چون از گناهش می ترسی

(انکارِ عشق را چنانکه به سرسختی پا سفت کرده ای، دشنه ای مگر در آستین نهان اندر کرده باشی؛ که عاشق "اعتراف" را چنان به فریاد آمد که وجودش همه بانگی شد)

ولی باورم شد که حقیقت چیزِ دیگه ای هست

امیدوارم عشق را تجربه کنی

شاید در چهل سالگی

شاید روزی که من نبودم

خیلی باشکوهه

همه ی انرژی های درونت را فعال می کنه این عشق

اونقدر قوی می شی که می تونی کوهِ بیستون رو بکنی

مثل فرهاد

 

 

 

تو من را بی "تو" کردی

بی عشقم کردی

قلبم را سوزاندی، کُشتی

غلیان و هیجانی به نام م....ه را از قلبم دزدیدی

از نشونه هاش می فهمم؛ دیگر شعر گفتنم نمی آید

 

گوش کن:

"در ازل پرتوی حُسنَت ز تجلی دم زد

عشق آمد و آتش به همه عالم زد"

چقدر زیبا گفته حافظ

 

من داشتم زیبا شعر می گفتم

آنقدر زیبا که خودم به وجد آمده بودم

فکر می کردم تو هم همین قدر زیبایی شعرهای من را می فهمی

به ویژه که شعرهام همه در وصف تو بود

در وصف زیبایی تو بود

ولی ماه ها گذشت و تو احوالی از من و دلم و شعرهایم نپرسیدی

انگار نه انگار که شکوهی متولد شده بود

نه آن روز فهمیدی چه اتفاقی در وجود من افتاده و نه امروز خواهی فهمید که چه بلایی سرم آمده

موسیقی قلب من برای تو آشنا نیست

اشعارم برایت آنچنان هیجان ندارد که تو را ذوق مرگ کند، وگرنه به قول خودت کدام دختر است که دوست نداشته باشد یکی ازش تعریف کند و برایش بمیرد

بی انصاف، از دوست داشتنِ خودت می گویی؟ پس علایق من چی؟ واقعاً که خودخواهیِ مردت در تو هم نفوذ کرده

تو را مقصر نمی دانم

شترِ ذوق و احساسِ من مقصره که درِ بد خونه ای زانو زد

تو خیلی هم تحمل کردی، ولی به ناچار کارِ درست را انجام دادی 

و نهالِ نورَس و نازکی که در وجودم متولد شده بود را نابود کردی

 

 

 

 

همین اواخر که باهام چت کردی گفتی :

(((نمی خوام از دستت بدم

نمی خوام ازم دور بشی

وقتی حس می کنم ازم دل بریدی دلم می گیره)))

عین جمله هاته، اسکرین شات گرفتم

آخه بی انصاف، بی معرفت بی ...

 

نمی خوای منو از دست بدی،

پس چطور دلت اومد من تو رو از دست بدم، جوری که حتی دیگه دلت برای شعرهام هم تنگ نشد! من نمی خواستم تو درگیر من باشی ولی دوست داشتم لااقل به شعرهام  اهمیت بدی، می تونستی جهت شعر گفتنم رو عوض کنی،

از عاشقانه هایی که برای تو می گفتم ترسیدی؟ خُب می تونستی منو هدایت کنی به سمت چیزای دیگه، شعرای دیگه؛ می تونستی، پرستشگاه من بودی، حرف و نظر تو برای من مانند آیه های قرآن بود

من خرابِ تو بودم ولی تو نمی فهمیدی منو، زدی یه هویت و یه شخصیت رو توی من کُشتی

نابود کردی همه چی رو، نفرینت نمی کنم

ولی بد کردی باهام

سرت میاد شک نکن

حقیقت تلخ اینه که تو خودت رو بیشتر از من دوست داشتی و هنوزم دوست داری

منو می خوای برای خودت برای دلتنگی هات برای تنهایی هات

من دلتنگی ندارم؟ من تنهایی ندارم؟

 

نمی خوای از تو دور بشم،

پس چطور دلت اومد از من دور بشی؟ اون قدر که دیگه همه چی یادت رفت؛ روحیات من دلمشغولی های من ... سرگرم خودت و زندگیت شدی

 

وقتی حس می کنی ازت دل بریدم دلت می گیره 

من که حس می کنم تو منو گذاشتی کنار دلم نمیگیره؟

فقط تو مهمی؟

آره فقط تو مهمی

برای من فقط تو مهمی

فقط تو

هیشکی دیگه مهم نیست

فقط تو مهمی برای من

ولی خوبه که برای تو هم من مهم باشم، لااقل کمی مهم باشم

بهت پیام دادم که ما همه مریض و ناخوش شدیم شما در چه حالید جواب دادی من هم کمی سرما خوردم و خوب شدم

همین؟

نباید احوال می پرسیدی؟

5 روز گذشت احوال نپرسیدی، خب فرض می کنیم توی خونه تنها نبودی و سرت شلوغ بوده

می دونیم دو نفری توی خونه قرنطینه بودید و بیکار بودید

ولی فرض می کنیم که درگیر کاری بودید، بیخیال

اما حالا که من پیام دادم و گفتم ما همه بی حال شدیم یه احوال نباید می پرسیدی؟

 

 

 

 

 

می دونم خیلی تند تند این جملات رو می خونی و تموم نشده یادت می ره چی خوندی

ولی بدون که منم تند تند و بی حوصله اینا رو ریختم روی صفحه ی مونیتور

نه برام مهمه که بخونی و نه برام مهمه که نخونیش

برعکس قدیما

 

تلخه

دوری تو رو می گم

خیلی تلخه

نداشتنِ تو

حقیقت همیشه تلخ بوده، لااقل برای من اینجور بوده

امروز نهم آذره

تو 21 روزه که تماس نگرفتی

چه جالب

نهِ نهِ نود و نه

امروز

ساعت 26 دقیقه بعد از نیمه شب رو نشون میده

تو نیستی

و قرار هم نیست باشی

تو که می گم به خودت نگیر

"تو" یعنی همه ی چیزایی که خدا بهم نداد یا ازم گرفت

یه روزی همه ی حسرت هام و نداشته هام یا از دست داده هام را توی تو دیدم و آرام گرفتم

امروز همه ی اونا برگشتند

حسرت هام

نداشته هام

از دست داده هام

 

 

 

یه چیز بزار بگم

شاید این آخرین تپش های قلمم باشه

من از تو هیچ انتظار خاصی نداشتم و ندارم و نخواهم داشت

تنها انتظارم این بود که برای تو مهم باشم، اون قدر که دلمشغولی هام برات مهم باشه، زیبایی هام رو ببینی و براشون ذوق کنی، وقتی تماس می گیری از من هم بگی از من هم حرف بزنی

از من 

"من" ی که "تو" یی

 

یه روز باورم این بود که تو خودِ من هستی نفس هامون افکارمون باورهامون قلبمون دلمون دردمون ... همه چی مون یکیه

اون باور مرد

فقط یه انتظار، که بی جا هم نبود

برات مهم باشک، اون قدر که منو ببینی

به چشمت بیام

 

عشق سرِ جاشه

ولی دل آروم نیست

تو دلت می گیره که نکنه منو از دست دادی

من دلم آتیش می گیره که چرا نتونستم توی دنیا به حقم برسم

تا ببینیم که چه زاید زمان

 

خدا نگهدارت

 

 

یه چیز

یادمه چند بار برام گفتی جای منو توی قلبت با بقیه جدا کردی

می خواستم بگم اون جایی که برای من توی قلب خودت باز کردی خیلی تنگ و تاریکه

بی زحمت رهام کن دارم خفه می شم

بارها گفتم این حرفا رو

اثری نداره

 

 

 

درد من این نیست که تو 28 روز از من خبری نمی گیری

نه درد من این نیست

چون بعد 28 روز که میایی باز هم خبری از من نمی گیری

از قفل در و جوش و گاز و عملِ گوش حلق و بینی گرفته تا ...

از همه چی حرف می زنی ولی من کجای این داستانم

تو خودت کجایی؟

ما کجاییم؟

28 روزه نبودی!

حالا که اومدی گزارش روزانه می دی؟

برف اومده؟

بعد 28 روز حرفت اینه؟

برف اومده؟

نه عزیزم برف نیومده

برف و یخ خیلی وقته که هست

توی قلب تو

البته برای من برف و یخه

نوش جون اونی که براش گل و گلستونه

درد من اینا نیست

نوش جونِ اونی که براش هستی

درد من اینه که تو، هیجان انگیز ترین چیز رو توی زندگی بهم دادی و خیلی زود وقتی که تازه داشت جوانه می زد ازم پس گرفتی

می دونم نمی فهمی چی می گم

چون نمی خوای بفهمی

اینا رو بارها گفتم

کسی که خودش رو زده باشه به خواب نمی شه بیدار کرد

 

حرف آخر

از من دوری کن

فروردین 97 یه نفر توی من متولد شد

خودت اون شخصیت را توی من متولد کردی

بعدِ دو سال نمی دونم کِی و کجا اون آدم توی من مُرد 

کم کم یه آدمِ دیگه توی من به دنیا اومد

اون آدم خیلی خطرناکه

برای امثال تو که...

از من دوری کن

آسیب می بینی

هرچه توی اون دوسال برات خیر و برکت داشتم

دیگه ندارم

گول نخور

قیافه ام شبیه اونیه که می شناختی

البته فکر نکنم حتی قیافه ی منم یادت مونده باشه

از من دوری کن

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۹ ، ۰۱:۲۰
رضا آباد
۱۶
آذر ۹۹

 

گفتم غم تو دارم  

حافظ گفته؛

 

معشوقش میگه:

گفتا غمت سر آید

خوش به حال حافظ؛ یه چیزی شنیده لااقل

 

ما که گفتیم غم تو داریم خودش رو زد به اون راه

انگار که چیزی نشنیده

چقدر من توی این وبلاگ مطلب نوشتم و جوابی نگرفتم و واکنشی در پی نداشت

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ آذر ۹۹ ، ۱۴:۲۸
رضا آباد
۱۳
آذر ۹۹

داستان اینه که دو سال و نیم پیش که من  و تو آشنا شدیم 

هر دو تامون نسبت به شریک زندگی مون ناامید بودیم و دل خوشی نداشتیم

و این یه نقطه ی اشتراک بین ما بود و خیلی به هم نزدیک بودیم، وابسته بودیم

اگر دو روز خبر هم نداشتیم اعصابمون به هم می ریخت

تو دوست داشتی زندگیت رو احیا کنی

و من توی این دو سال کمکت کردم تا تو به چیزی که دوست داری برسی

تو زندگیت رو احیا کردی و به شریک زندگیت نزدیک شدی و از من دور شدی

 

دیگه به من وابسته نیستی و ماه میاد و میره سال میاد و میره از من بی خبری و برات مهم نیست

یه روز می گفتی توی بعضی شرایط که یکی میاد و یکی میره انگار که می ری توی قفس و یا از قفس آزاد می شی (یا زندون یادم نیست دقیق چی می گفتی)

 

یه سوال

تو که درک می کنی اسارت را

تو که می فهمی یکی اسیر یکی باشه (چه مثبت و چه منفی) چقدر سخته

چرا یکی را اسیر خودت کردی و رهاش کردی به حال خودش

 

یه روز ...

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ آذر ۹۹ ، ۱۰:۳۴
رضا آباد
۳۰
شهریور ۹۹

عشق، گاهی واقعاً حقیقت داره

هم حق است و هم حقیقت دارد

ولی واقعیتِ جهانِ پیرامونِ عاشق با این حقیقت(عشق) تضاد و ناهماهنگی داره

 

می دونم که دارم زیادی فلسفی حرف می زنم

 

آدما یا پیروز می شن یا فیلسوف می شن

 

عاشق عشقش رو ترجیح می ده و واقعیت های زندگی رو می گذاره کنار و به حقیقتی که در قلب و روحش شناور شده ایمان میاره و به همه ی واقعیت های زندگیش که در تقابل با حقیقتِ قلب و دلش هستند پشتِ پا می زنه

عاشق واقعیت ها رو می بازه تا به حقیقت برسه

حقیقت در وجودِ معشوق نیست

حقیقت در قلب عاشقه

به قول معینی کرمانشاهی:

"تو زیبا نیستی من کلکِ زیبا آفرین دارم"

عاشق به قلب و دلش ایمان میاره و دونه دونه واقعیت های مزاحم رو از سر راه خودش بر می داره

واقعیت ها همون رویدادهای زندگی هستند

اتفاقهایی که برای ما می افتند

مثل داشتن خانواده

مثل قبولی در کنکور

مثل ثروتمند بودن

مثل خیلی رویدادهای واقعیِ دیگه که در زندگیی هر کسی هست

عاشق دونه دونه اینا رو فدای عشقش می کنه

فدای حقیقتِ درونِ قلبش می کنه

خُب

این کار احمقانه و نابخردانه و به دور از عقل و منطقه

هرچند در زندگیِ عاشق این اتقاف می افته:

(قربانی شدنِ واقعیتها به پای حقیقت) لباسِ واقعیت به تن می کنه

حالا باید دید این اتفاق، حالِ عاشقِ دلداده را خوب می کنه 

یا نه...

اگر حالِ دلِ عاشق بد بشه ممکنه عاشقِ دلخسته، دلمرده بشه 

دلی که بمیره دیگه حقیقت براش معنی نداره

دلمرده را به حقیقت چکار!

"واقعیت" هر چند تلخ باشه بهتره از حقیقتِ غیر واقعیه

حقیقتِ دروغ

عاشق حتی خودش هم خودش رو و قلبش رو انکار می کنه

دست به خودکشی می زنه

خودش و زندگیش رو می سوزونه

مثل شاتلِ فضایی کلمبیا

در  2003/02/01

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۳۳
رضا آباد
۲۸
مرداد ۹۹

 

خطاب به آقایان:

اگر به خانه آمدید و مشاهده کردید که کاری روی زمین مانده

مانندِ ظرفهای نشسته و کثیف

یا لباسهای به هم ریخته (حتی لباسهای خودتان)

یا حتی شیرآب خراب یا لامپ سوخته

بلافاصله دست به کار نشوید

آستین ها را بالا نزنید و شروع به کار نکنید

اگر بی جنبگی کرده و هرکاری که در خانه روی زمین مانده را انجام دهید، بیچاره می شوید

یه جورایی بدبخت می شوید

کارهای خانه می شود وظیفه تان

و کسی قرار نیست به خاطرِ آن از شما قدردانی کند

تازه هنوز جوابگو هم باید باشید

 

نکنید

خودتان را بدبخت نکنید

خیلی سنگین و رنگین روی کاناپه لَم داده و آخ و وای کنید

بگویید:

آی کمرم

وای استخوانِ پام

...

و بخواهید که برایتان ماساژدرمانی کنند

کار نکنید

کارِ منزل را می گویم

خانم ها اگر دلشون خواست انجامش می دهند

و اگر هم دلشون نخواست اون وقت شما مجبورشون می کنید که انجامش بدهند

شما خیلی باکلاس و شیک بِلَمید و بسته ی اینترنتی تهیه کرده و به طورِ آنلاین بازی بفرمایید

دو حالت بیشتر ندارد:

حالت اول؛

حوصله ی همسرِتان از طرز زندگیِ شما سر می رود و با هشتاد تومان راضی به ترک شما شده و شما را آزاد و رها می کند

حالت دوم؛

همسرتان صبر پیشه کرده و می ماند و کلفتیِ شما را به جان و دل می خرد و زندگی را زیبا می کند

 

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۵۲
رضا آباد
۲۸
مرداد ۹۹

 

ما که میگم، یعنی امثالِ من

مردهای احمقی مثل من

 

برای جنسِ زن حرمت قائل شدیم

نگفتیم:

"موجوداتِ بی خاصیتی اند این زن ها" (قالالمسلم)

برای قابلیت هاشون

استعداد هاشون

ارزش قائل شدیم

حمایت کردیم

سختی کشیدیم

از خودمون گذشتیم

ایثار کردیم

از زمانِ آسایشمون گرفته تا اعتبارِ شغلی مون

همه چی رو فدا کردیم تا یه زن رشد کنه

 

ولی گویا "زن" اون چیزی رو دوست داره که "مرد"های مقابل ما انجام دادند

مردهایی که از زنشون و بقیه ی زنها بهره کشی کردند تا خودشون آسوده تر باشند

هم عزیزتر شدند و هم ...

و هم لااقل آسوده تر زیستند

لااقل بهره کشی کردند، مثل ما همه چی رو نباختند

مردهایی که از زن یه کُلفت ساختند تا راحت تر زندگی کنند

حتی در نگاه زن و بچه شون هم عزیز تر شدند 

آقامون  خیلی "مَرد"ه

 

ما که هر کاری کردیم وضیفه مون بود انگار

اصلا کاری نکردیم که

همه کاری رو خودشون کردند

 

خوش به حال مردهایی که یه عمر هم لعنتشون کردیم و هم خنده شون کردیم

غبطه می خورم به حالِ مردی که یه بار توی تلوزیون می گفت:

من دانشجوی کامپیوترم و روی لینوکس کار می کنم و با دختری در دانشگاه شهید بهشتی آشنا شدم که دانشجوی نمونه ی رشته ی بیوشیمی بود و به خاطر من درس را گذاشت کنار و با من ازدواج کرد و من همه ی موفقیت هام رو مدیون او هستم

مرد یعنی این

هم بهره کشی کرده و هم خونه که میره با آغوش باز ازش استقبال میشه 

بهش نمیگن:

ما خودمون همه کاری کردیم

ما هم مثل بقیه مثل خر کار کردیم 

نکنه فکر کنی تو خودت رو فدای ما کردی و ما به وظیفه مون عمل نکردیم

 

آخه الاغ

اگر جنابعالی توی خونه مثل بقیه ی زنها هستی و کسی خودش رو برای شما هزینه نکرده...!!!

پس رشد و پیشرفتی که کردی از کجا اومده؟

چرا بقیه ی زنها مثل علیاحضرت نتونستند وارد جامعه بشن و توی خونه موندند؟

 

می دونی چیه

تقصیرِ من نیست

مقصر خداست

آره، خدا مقصره

منو جوری آفریده که کلّاً جنسِ من خریدار نداشته باشه

هرچی که دارم کسی خریدارش نیست

چه ذاتی و چه اکتسابی

کسی براش ارزش قائل نیست

خودت رو نگاه کن

همین خودت رو

من یهو شاعر شدم

تو خودت چقدر براش تره خورد کردی؟

الان توی اتاق خوابم چند تا تابلو هست از غزل و دو بیتی و ...

فقط خودم نگاهم می افته به ابیاتش و لذت می برم،

کسی اصلا سالی یه بار هم بهش نگاه نمی کنه

خودِ تو،

چه غزلِ عاشقانه بِگم برات، چه نَگم

نه سودی می بری و نه ضرری می کنی

البته یه زحمت افتاده گردنت که الهی بمیرم برات:

باید توی هفت تا سوراخ شعرهای مزاحم منو قایم کنی

البته به قول خودت کدوم دختریه که از عاشقانه های زیبا در مورد خودش بدش بیاد

 

شاعر انرژی دریافت می کنه و شعر می گه

و با شعر گفتنش دوباره انرژی آزاد می کنه

وقتی انرژیِ آزاد شده ی شاعر هدر بره و کسی دریافت نکنه، چی میشه؟

بیخیال، الان جای این بحث نیست؛ داشتم می گفتم:

 

طرف رفته فنی حرفه ای یه مهارت بلد شده، مثلا ...

چه می دونم

کار با دستگاه CNC

مثلاً تراشکاری

گلدوزی

آرایشگری

داره کرور کرور باهاش پول در میاره

 

اون وقت منِ بینوا سالها درس خوندم

هنر ارتباط با نسل جوان و هنر آموزش سخت ترین مباحث علمی و ریاضی را کسب کردم

به نظرت هنرِ من چقدر می ارزه؟

سه تومن

سه میلیون تومن

در ماه

یه چای بریزِ بانک دو برابرِ من حقوق می گیره

 

گفتم که

هرچی خدا در ذات ما گذاشت (مثل زن دوستی و فداکاری و...)

و هرچی خودمون کسب کردیم (مثل هنر یاد دادن و شعر گفتن و...)

کسی خریدارش نبود

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۰
رضا آباد
۲۴
مرداد ۹۹

 

قلب و روح و وجودت رو دوست دارم

شاهدِ اون هم لحظه هایی از شبانه روزه که پُر میشم از تو:

اسمت میاد روی لبم

غصه ی نبودنت میاد توی دلم

تصویری محو از لبخندت میاد جلوی چِشام

و همه ی وجودم پر میشه از رویای خواستنِ تو

 

تو یه آدم معمولی هستی

مثل همه ی آدما

ولی قلب و وجودِ تو خواهش و آرامشِ منه

برای من غیر معمولی ترین مخلوقِ خدا هستی

 

آدما به خاطرِ فطرت و آفرینشی که دارند،

ذاتاً دوست دارند یکیو ستایش کنند، یکیو نیایش کنند

یکی رو بپرستند

یکی که توی قلب و روحِ اونا یگانه باشه

تو یگانه ی منی

 

حضرتِ پیامبر فرموده اند:

لَو کانَ العقلُ رَجُلاً لکانَ الحَسَن

یعنی 

اگر عقل را به صورتِ مردی تصور کنیم، اون مرد حسن بن علی خواهد بود

امام حسن علیه السلام عقلِ مجسّم و منطقِ خالصه

همونطور که امام حسین علیه السلام عشق و عاطفه و احساسِ مطلقه

حسین(ع) مظهرِ عشقه و حسن(ع) مظهرِ عقله

 

ما وقتی می ریم مکه در مقابل یه مکان و یه چار دیواری تعظیم می کنیم

توی قلب و دلمون خدای نادیده و یگانه رو می پرستیم ولی اون سنگها برامون مقدس هستند

 

تو

برای من 

همون طور "مقدّس" هستی

مریم جون

تو تقدیس شده ی قلبِ منی

تو ستایش شده ی همه ی وجودمی

هر روز در مقابلِ تو می ایستم و 

 

اگر عشق به صورتِ یه زن تصّور بشه

اون زن تویی

عشق

خودِ عشق

مفهومِ عشق که یه مفهومِ انتزاعیه رو اگر به صورتِ یه زن تصوّر کنیم، اون زن تویی

باورِ من اینه

نه این که بگم من عاشقتم، نه

اساساً "عشق" یعنی طُ

تو

تصویر عشق، توی آیینه ی دلِ من تویی

مفهومِ عشق، توی قلب و روح من تویی

 

حالا یکیو پیدا کن که 

یکیو پیدا کن که 

که...

بیخیال

 

بزار بگم؛

یکیو پیدا کن که عمقِ حرفهایی که زدم رو بفهمه

با همه ی وجودش لمس کنه

وقتی خوند فقط به جمله ی "جالب بود"، "عالی بود"، "چقدر عشق یه جا" نَرَسه

 

وقتی یکی توی یه مسابقه ی جهانی پیروز میشه هوادرهاش خوشحال میشن

هورا می کشند

داد می زنند

شادی می کنند

ولی یکی هست که با همه ی وجودش حسِ پیروزی می کنه

 

وقتی خدا جونِ یکیو می گیره، اونایی که دوستش دارند عزادار میشن

جیغ می زنند، گریه می کنند

مشکی می پوشند

غذا نمی خورند

شادی نمی کنند

ولی یکی هست که انگار خودش مرده

انگار نه

یکی هست که خودش مُرده

 

یکیو می خوام که حرفهام

حرفهای او باشه

زبونم

احساسم

قلبم

زبون و احساس و قلبِ او باشه

پیداش می کنی؟

اون آدم رو می گم

یا خودت رو گم کردی؟

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مرداد ۹۹ ، ۰۷:۵۸
رضا آباد
۰۸
مرداد ۹۹

 

یادت نبود تخلصِ من نه؟!

یادت نبود، الان یادت اومد

یهو گفتی:

آهان

یادت رفته بود که روزی روزگاری "غزل های عاشقانه"

 

بگذریم

 

داستان مریم و راضی رو خودت بلدی

بیشتر از داستان لیلی و مجنون و بیشتر از داستان شیرین و فرهاد

منم قصد ندارم داستانشون رو تعریف کنم

به سرم زده از خیانت بگم

خیانت

خیانت عاطفی

معنیِ فارسیِ خیانت میشه:

نمک ناشناسی، ناسپاسی، پیمان شکنی

بدعهدی، بی وفایی، پیمان شکنی، عهدشکنی

 

مریمِ داستانِ ما

یهو چشمش رو باز کرد و دید:

کاری که داره می کنه کم از خیانت نیست

به گفته ی خودش خیلی فکر کرد

خیلی خیلی فکر کرد

البته راضی فهمیده بود مریم درگیر چی شده

آخه خودش هم درگیرش بود

 

یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه:

اگر درگیرِ دوتا عشق شدی، عشقِ دوم واقعیه

چون اگر عشق اول واقعی بود تو درگیر دومی نمی شدی

 

خلاصه، راضیِ قصه ی ما خیلی قبل تر از مریم در مورد خیانت عاطفی تحقیق کرده بود و فهمیده بود که درگیر دوتا عشق شده 

و از آنجا که در یه اقلیم دو پادشاه نگنجد

و

"سلطان هر قلبی باید یگانه باشد"

پس راضی باید به یکی خیانت می کرد

یعنی باید قلبش رو به یکی می داد

خیلی قبل تر راضی دچار خیانت شده بود

همه ی اونایی که یگانگیِ عشق رو از دست بدهند بی اختیار دچار خیانت خواهند شد

خیانت عاطفی

راضی می دانست که دارد خیانت می کند

چون قلب و روح و دلش پر شده بود از مریم

ولی مریم گویا حواسش نبود

مریمِ داستان ما یه روز به راضی گفت:

همه ی داراییِ من یه قلبه که اونو بخشیدم به تو

راضی که ذوق مرگ شده بود شیطنت کرد و پرسید همه ی قلبت رو بخشیدی به من؟

سوال چِرتی بود

چون قلب سیّال هست نه صُلب

همه ی قلب باهم درگیر میشه

"همه ی داراییِ من یه قلبه که اونو بخشیدم به تو" یعنی خیانت عاطفی

ولی گویا مریم حواسش نبود که داره خیانت می کنه

مریم بعدها وقتی در استرس و به قول خودش تلاطم غرق شده بود تصمیم گرفت خیانت نکنه

ولی افسوس

افسوس که خیانت چوبِ دوسر سوزه

خیانت چاقوی دولبه هست

وقتی اجازه می دی قلبت جایگاه دو چیز باشه

وقتی قلب و روح و دِلِت میشه خونه ی دو تا چیز

باید خودت رو برای روزی آماده کنی که مجبور بشی به یکی از اون دو چیز خیانت کنی

مریم تصمیم گرفت دیگه خیانت نکنه

پس مجبور شد به راضی خیانت کنه

هه

جالبه

وقتی دو چیز رو به قلبت راه بدی دیگه "خیانت" اجتناب ناپذیره

باید به یکی خیانت کنی

اینکه به کدوم خیانت کنی دیگه بر می گرده به شخصیت آدما

به عشقِ اولت  خیانت کنی یا عشقِ دومت؟

البته عشق که نه، تعهد

به عهدی که اول بستی بی وفایی کنی

یا به دلی که بعداً اسیرِ خودت کردی بی مهری کنی

 

مریم و راضی هر دو دچارِ خیانت شدند

هر کدام به یکی خیانت کردند

ولی یه اصل وجود داره:

اگر خیانت کنی، خیانت می بینی

 

هر کسی انتخاب می کنه که به کی خیانت کنه و از کی خیانت ببینه

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۵۸
رضا آباد
۰۷
مرداد ۹۹

 

این که می بینی توی این وبلاگ پست می زارم نه این که فکر کنی می نویسم که تو بخونی،

نه

تو اصولاً چند وقت یه بار سر می زنی و چند تا پست رو با هم و خییییلی سطحی می خونی و اصلاً نمی فهمی چی خوندی

برای خودت نمی گی اینها هر کدومش چند ساعت وقت منو گرفته و با اینا زندگی کردم

میایی و چند تاشون رو می خونی و می ری

برای دلت نمی خونی

با همه ی وجودت نمی خونی، دلی نمی خونی، دِلی (طوری که من نوشتم)

فقط می خوای آمار بگیری و سریع بری

چون کار داری

و خوندنِ این وبلاگ هم جزئی از اون کارهات هست

 

به نظرت احمق نیستم اگر برای اینجور آدمی  هر روز وقت بگذارم؟

نه

من برای دل خودم می نویسم

می نویسم که آروم بشم

می نویسم که دق نکنم

اوایل برام مهم بود که تو بخونی

اصلاً می نوشتم برای تو

و مدام "نظرخواهی" رو ازت گدایی می کردم:

اینو خوندی؟

اونو خوندی؟

اون جاش فهمیدی چی گفتم؟

این جاش نظرت چیه در موردِ فلان حرفم

 

به خودم می گفتم خُب سرش شلوغه

بعد دیدم نه، خانم استاد دانشگاه تشریف دارند

هه

استاد دانشگاه چیه، اصلاً ایشون وزیر هستند

وقت ندارند

البته برای امثال من که براشون سودِ مادّی نداریم وقت کم میارند

یه چیزی پول توش باشه خوبه

البته ما هم کم سود مادی نداشتیم ولی گویا زیاد به دل ننشستیم

بعد تازه یه تخم دو زرده هم که می کردند انگار شاخ غول رو شکستند:

(می دونی من شعرهات رو که باید توی هفت تا سوراخ قایم کنم چقدر برام سخته؟)

عجب، نمی دونستم شعرهام براتون دردسر درست کرده

فکر می کردم شعر های من برای شما زندگی بخشه و بهتون انرژی می ده

خیلی ببخشید علیا مخدره ی ارجمند

 

من برای دلِ تو شعر می گفتم نه به خاطرِ عشقی که از تو توی سینه م داشتم،

عشقِ تو الان هم توی سینه ی من هست، ولی شعرم نمیاد، غزلم نمیاد

دل تو 

من شعر می گفتم که تو حالت خوب بشه

حالِ دلِت

ولی تو منو پس زدی

 

(می دونی من شعرهات رو که باید توی هفت تا سوراخ قایم کنم چقدر برام سخته؟)

البته وقتی این دری وری را گفتی سختم نشد

گفتم خُب طفلک اذیت شده

ولی بعدش دیدم نه،

انگار شعرهای من براش قیمتِ زیادی ندارند

در حدِّ اینکه یه بار بشنوه و براش جالبه که چقدر طرف هالو بوده اینا رو نشسته پشت سر هم ردیف کرده

اصولاً یه آدم مادی و منفعت طلب هستی

هر چی توش سود باشه خوبه

و هر کی توش سود باشه، اونم خوبه

 

اصلاً بیا یه مسابقه بدیم با هم

نه ولش کن

من خودم با تو یه مسابقه می دم

البته یکی نه و دو تا

نه 

سه تا

تو رو رصد می کنم ببینم چکاره ای

ببینم می خوای چکار کنی

ده سال دیگه

بیست سال دیگه معلوم میشه کی برده کی باخته

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۹ ، ۱۰:۴۶
رضا آباد
۰۵
مرداد ۹۹

 

نگران شدی

برای خودت گفتی چی شد یهو

به همین خاطر، دیزی و خورد کن و وسایل دیگه رو بهانه کردی و پیام دادی و زنگ زدی

(فلانی تماس گرفته شما جواب ندادید، دلش بند شده)،

خُب کافی بود شماره ی ما رو بهش بدی تماس بگیره دوباره

داشتی آمار می گرفتی ببینی چه خبر شده

 

جالبش اینجاست که:

وقتی فهمیدی که چطور شده

به خودت گفتی:

خُب اتفاق بدی نیوفتاده خدا را شکر

تونسته مدیریت کنه

 

اَی خدا، مردشورِ این مدیریت کردنی که تو ازش دم می زنی رو ببرند

اتفاقاً اتفاقِ بدی افتاده

نه برای تو، برای من

اون اتفاق بد اینه:

...

ولش کن، به تو ربطی نداره

تو که یا نمی فهمی و یا خودت رو می زنی به نفهمیدن

ادامه ندم بهتره

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۹ ، ۰۶:۴۶
رضا آباد