رنگ باخت آنچه رنگ عشق داشت
عشق رنگ تو گرفت
دکتری phd
دوچرخه سواری کوهنوردی شنا
تدریس توی دانشگاه
Operation research
Programing
C#.Net
...
اینا همه یه روز عشق من بودند
الان فقط
فقط و فقط تو عشق منی
رنگ باخت آنچه رنگ عشق داشت
عشق رنگ تو گرفت
دکتری phd
دوچرخه سواری کوهنوردی شنا
تدریس توی دانشگاه
Operation research
Programing
C#.Net
...
اینا همه یه روز عشق من بودند
الان فقط
فقط و فقط تو عشق منی
دنیای من دنیای نداشته هاست
نداشتن هر چیزی که دوست دارم داشته باشم
نداشتن گوشه ی چشمی از سوی دوست
این قدر برات ارزش ندارم که دو سه روز یه بار
یه پیام یه طرفه به من بدی
راهش برات بازه:
پیام یه طرفه و بدون جواب به درخواست تو
ولی تو رسیدن یه جمله ی عادی از خودت رو برای من حرام کردی
خودم رو ازِت نمی گیرم ولی
تو رو از خودم می گیرم
نباید دلخوشیم کسی باشه که
کسی که نمی شه دل رو بهش خوش کرد
نباید دلخوشیم باشه
می خوام با ریاضی دوست بشم
ریاضی خیلی نجیبه
نجیب تر از هر انسانی
این جمله رو 20 سال پیش یکی به من گفت و من خندیدم بهش
شاید او الان از حرفش پشیمون شده باشه
ولی من هم بعدِ 20 سال از خنده م پشیمون شدم
آدما خیلی بی معرفت اند
دل رو باید به چیزی ببندی که جون نداشته باشه
تا ازش توقعی هم نباشه
مثل ریاضی
دیگه نباید اجازه بدم توی وجودِ من نفوذ کنی
می دونم این کار سخته
چون خودم خیلی عاشق اینم که
خودم رو بسپارم به دست امواج وجود تو
ولی دوست دارم با خودم هم لج کنم
تو به چه حقی ده روزه ارتباطت رو با من قطع کردی؟
با چه منطقی ارتباطِ محرم ترین کَسِت رو با محرم ترین کَسِش قطع کردی؟
می دونم که تو منو می خواهی
ولی نه اون جوری که من تو رو می خوام
می دونم که همه ی دنیای تو ام
ولی نه اون دنیایی که من از تو ساختم
می دونم که تو قلبت رو به من دادی
ولی نه اون قلبی که من به تو دادم
این داستان یه کم نابرابره
یه کم که چی بگم...
تو سایه ی من باشی
من همسایه ی تو
عیشی بُوَد آن، نه حدِّ هر سلطانی
وقتی من سرمای خرابی خوردم و تب و لرز کردم
تو بدو بدو بیایی به عیادتم
وقتی جشن تولد کوچولوی تو بود
من بیام شادیِ خونه ی تو رو توی همه ی دنیا تکثیر کنم
داد بزنم
آهای دنیا
امشب خواهرِ عزیزم خوشحاله
کسی حق نداره غم تو دلش باشه
می دونی الان که دارم اینا رو تایپ می کنم چشمام پر از اشکه و قلبم پر از درد؟
نمی دونی
درود بر آبجی کوچیکه ی گُلَم و خواهرِ نازنینم
می دانی خواهرم
به نتیجه ای رسیده ام
نتیجه ای هم تلخ و هم شیرین
یعنی زندگی و سرنوشت من را به این نتیجه رهنما ساخته است
و آن نتیجه این است:
"هرچه بیشتر خودت و وجودت را عاشقانه نثارِ کسی کنی شکننده تر می شوی و آسیب پذیر تر
آنگاه به راحتی دلت می شکند، عقده می کنی، توقع می کنی، منتظر می مانی، بی انگیزه می شوی و ...
ولی اگر وجودت را خرجِ خودت کنی، قوی و محکم می شوی،
به راحتی نمی شکنی، کم توقع می شوی، انگیزه ات را از دست نمی دهی، نمی رنجی و..."
این رمزِ زندگیست؛
باید "دوستت دارم" را به کسی بگویی که واقعاً دوستش داری
باید عشقت را به پای کسی بریزی که به راستی عشقِ توست
باید زندگی ات را خرجِ کسی کنی که حقیقتاً زندگیِ توست
وگرنه می شکنی
بد هم می شکنی
خواهرِ بهشتی ام، سلام
سلامم را از دوردست ها پذیرا باش
امروز اندیشه ام در یکی از گفته هایت گیر افتاده بود:
یک روز به من گفتی که هیچ وقت اجازه ندادی یارَت اشکهای مروارید گونه ات را ببیند
با خودم گفتم ...
شگفت زده به خودم گفتم؛
"ولی من پنجمین روزِ نوروز با چشمهای خودم اشکهای الماس گونه ی خواهرم را به نظاره نشستم و دلم لرزید و..."
رمز و رازِ این داستان چیست؟ این دیدن و ندیدن
هرچند برادرت تو را پند داد که یارت را از دیدن اشکهایت محروم نکنی و تو هم مثل همیشه خواهشِ برادرت را اجابت کردی
ولی به راستی سرِّ این داستان چیست؟
چرا چشم های من باید اشکهای نقره فامِ تو را ببینند و قلب و روح و زندگی ام به تکاپو بیفتد؟
خواهرم سلام
سلامم را همچون پروانه ی پر سوخته ای که از آتشفشانِ جوشان قلبم می پرد تا به تو برسد، پذیرا باش
خواهرِ آسمانی ام
هیچ می دانی که گاهی "دلِتنگی" آنقدر عرصه را بر برادرت تنگ می کند که تمام زندگی اش سرد و سیاه می شود؟
نمی دانی
شاید هم بدانی
ولی شاید از درکِ حقیقتِ این دلتنگی عاجز باشی
نمی دانم
من هم نمی دانم
مانند تو
نمی دانم که حال و روز تو چیست
دلتنگیِ من ریشه در جبری دارد که شرایطِ زمین و زمان برایم محیّا ساخته و من را از خواهرِ عزیزتر از جانم جدا کرده است
یادش به خیر، خمینیِ بزرگ
زمانی که "روزگار" و زمین و زمان بر خودش و یارانش سخت گرفت، برای رزمندگانی که به عشقِ خمینی جان می باختند چنین نامه نوشت:
"فرزندان انقلابیام، ای کسانی که لحظهای حاضر نیستید که از غرور مقدستان دست بردارید، شما بدانید که لحظه لحظه عمر من در راه عشق مقدس خدمت به شما میگذرد.
می دانم که به شما سخت میگذرد، ولی مگر به پدر پیر شما سخت نمی گذرد؟ ...."
عشاقِ خمینی در سنگرهایشان جملاتِ جاوادنه ی خمینی را زمزمه می کردند و اشک می ریختند و به عشقِ مرادشان درسِ تحمل بر سختی ها را تمرین می کردند
خمینیِ بزرگ راهِ آرام کردنِ دلهای سوخته را به خوبی می دانست
همسرِ من مسافرِ زمانه
در آستانه ی چهل سالگی، هم نشاطِ 25 سالگی رو حفظ کرده و هم پختگیِ 55 ساله ها رو زودتر به دست آورده
همسر من یه جورایی در زمان غوطه وره
همسرم، سرم، قلبم و نفسمه
هفته ای یه بار یادش می کنی
و براش می خونی (آیه های مِهر)
یا شایدم بهش سر بزنی
هفته ای یه بار
مثلِ من که هفته ای یه بار بهم سر می زنی
او نمی تونه بهت سر بزنه،
ارتباطِ تون یه طرفه س
فقط تو می تونی به او وصل بشی
مثل من که ارتباطم با تو یه طرفه س
فقط تو "می تونی" به من وصل بشی
باید خواهرت باشی تا حالِ داداشت رو درک کنی
خواهرت می فهمه من چی می کِشم از دستِ تو
چند روز پیش خیلی ازت دلخور شدم
با خودم گفتم "ببین چقدر من بی ارزشم"
خواهرم منو توی لیست کارهاش قرار می ده، وقتی نوبت به من رسید اگر غافل بشم میرم تهِ لیست
کافیه یه پیامک بده و من جواب ندم
بعدش خیلی شرمنده شدم وقتی فهمیدم چقدر باعث استرس و عذابت شدم
ولی یه چیز رو فهمیدم؛
اگر من خوب نباشم و آدم نباشم و قلب و روحم رو پاک نگه ندارم، فقط نکبت توی زندگی خودم نمی افته؛ زندگی تو رو هم نکبتی می کنم
به قول خودت باید روی خودم کار کنم تا نظر خدا ازمون برداشته نشه
وای از روزی که من و تو خدا رو نداشته باشیم